مجموعه سخنرانی های مرحوم خادم الحجه

  • خلاصه: 1. شناخت خدا از طریق وجود خود: خداوند خود را از طریق آثار و مخلوقاتش نشان می‌دهد و انسان نمی‌تواند او را با حواس یا عقل محدود خود درک کند. این دیدگاه به شدت بر اساس مبنای فلسفی از تفاوت میان «معلول» و «علت» بنا شده است. 2. عدم شناخت خدا با حواس مادی: خداوند نه با چشم دیده می‌شود و نه با سایر حواس مادی درک می‌شود. خداوند موجودی است فراتر از درک حسی و فکری بشر و به همین دلیل هیچ مخلوقی نمی‌تواند او را به طور کامل درک کند. 3. اهمیت توحید و شناخت واقعی خدا: پیامبران و امامان همواره دعوت به شناخت و پرستش خداوند کرده‌اند. این دعاها و آموزش‌ها تأکید دارند بر اینکه باید خدا را به عنوان سرچشمه و علت هستی بشناسیم و از آنجا به شناخت پیامبران و امامان برسیم. 4. شناخت خداوند از طریق وجدان، نه عقل یا حس 5. ولایت الهی و ابزارهای شناخت خداوند 6. مثال‌هایی از تاثیر ولایت در رفتار و اراده انسان‌ها

أَعُوذُ باللهِ ‏ مِنَ‏ الشَّيْطَانِ‏ الرَّجِيم‏

بِسْمِ‏ اللهِ‏ الرَّحْمنِ الرَّحِيم‏

الْحَمْدُ لِلهِ ‏ رَبِ‏ الْعالَمِينَ‏؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ.

سفارش ديشب از اذهان مقدسه آقايان محترم، خارج نشده است. در نظر داشته باشيد تعظيم وليّ الله الاعظم، باب الله الاقوم، امام عصر ارواحنافداه را به جان و دل كنيد. و آن طوري كه اگر الآن تشريف فرما شوند، چگونه احترام و تعظيم خواهيد كرد؟ به همان روش و از همان رديف باشد. بيش از اين ديگر اطاله كلام در اين باب نمي‏كنم و متوسّل به ذيل ولايش مي‌شويم و اميدواريم توجّهات مخصوصه آن بزرگوار شامل حال همه ما شود.

صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ بِأَمْرِكَ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الابِدينَ وَدَهْرَالدّاهِرينَ.

(ما لَكُمْ لا تَرْجُونَ للهِ وَقاراً وَ قَدْ خَلَقَكُمْ أَطْواراً)[1]

هر مطلبي را بايد از همان ريشه و پايه‏اش شروع كرد. و به همان روشي كه خود خدا، پيمبران را به آن واداشته است، بايد به همان روش و رَويّه، مطلب را شروع و ختم كرد. يك دعايي به شما شيعه دستور داده‏اند كه در عصر غيبت بخوانيد. البته هم مي‏خوانيد، و آن دعا اين است:

«اللَّهُمَ‏ عَرِّفْنِي‏ نَفْسَكَ‏ فَإِنَّكَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِي نَفْسَكَ لَمْ أَعْرِفْ نَبِيَّكَ.»[2]

اين، يك پايه علمي دارد. فلاسفه و حكما در حكمت عاليه گفته‏اند: ظهور علّت در معلول، بيشتر و پيشتر و شديدتر است از ظهور خود معلول. و راست هم هست و اين مبناي علمي دارد. زيرا معلول به علّت، و فعل به وجود فاعل، قائم است. ظهور من براي شما از ظهور كلام من، اشدّ و اقوي و اعظم و اقدم است. كلام من به من ظاهر است، نه من به كلامم. درست توجّه مي‌كنيد؟ بنابراين حق متعال كه فاعل موجودات است و خالق ممكنات است، ظهورش در عالم امكان و وجود امكاني، از ظهور موجودات ديگر بيشتر است. و اشياء به خدا ظاهرند نه خدا به اشياء ظاهر باشد. فعل به فاعل حيّ است. فعل به فاعل موجود است. فعل به فاعل ظهور دارد و بروز دارد. بر عكس نيست. پيامبر را بايد به خدا شناخت، نه خدا را به پيامبر. بايد وليّ را به نبيّ شناخت نه نبيّ را به وليّ. در سلسله علل و معلولات و فواعل وجودي، رتبه اقدمِ اعلي، اظهر است از رتبه اخس ادني. لذا آیا مي‌دانيد امام حسين7 در دعاي عرفه چه مي‏گويد؟ خدا را قسم مي‏دهم به حق حضرت ابا عبدالله‌7 همه شماها را، مرد و زن و كبير و صغير و عالم و عامي و اداري و بازاري و هر كه و هر چه هستيد، همه‌تان را در آينده نزديك، روز عرفه به عرفات مشرّف بفرمايد. و در آن جا دعاي امام حسين7 را كه در روز عرفه خوانده است و عرفان را واضح و آشكار كرده، به وجدانتان بيابيد. مي‏گويد:

«أَ يَكُونُ لِغَيْرِكَ مِنَ الظُّهُورِ مَا لَيْسَ لَكَ ؟... مَتَى غِبْتَ حَتَّى تَحْتَاجَ‏ إِلَى‏ دَلِيلٍ‏ يَدُلُ‏ عَلَيْك‏؟»[3]

اين به پيروي قرآن است. ريشه فرمايشات پيامبر9 و ائمه: در زمين قرآن است.

(أَ فِي اللهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضٍ)[4]

پس خدا اظهر از همه موجودات است؛ خدا حتي از خاتم الانبياء9 كه حجاب نوريِ اعظم خداست، ظاهرتر است. خاتم الانبياء9 به خدا آشكار است. خاتم الانبياء9 به خدا زنده است. خاتم الانبياء9 به خدا قائم است. خدا قائم به او نيست. چون چنين است، ريشه هر مطلب و پايه اوليه -به قول علما: حَجَرِ اول- سنگِ اول بناي روحانيت، مسئله معرفت خداست، مسئله شناسايي حق تعالي است. اين اهمّ مطالب و اقدم مباحث است. هر چه را مي‌خواهيد بگوييد، بايد از خدا ابتدا و شروع كنيد. توجّه فرموديد؟ اين يك مقدمه كوتاه. و اين مقدمه، اگر بناي بسط و تشريحش شود، ده شب تمام، بدون تكرار، مطلب دارد. ولي به همين مقدار فعلاً قناعت مي‏كنم.

لهذا من هم در مبحثي كه در نظر دارم چاره به جز اين ندارم كه ابتدا از خدا شروع كنم. و آن روش را كه خود خدا به انبياء دستور داده است همان روش را پيروي كنم. روش انبياء: چه بود؟ روش انبياء چنين بود: اولين سخنشان، با مردم كه دهن باز مي‏كردند، سخنشان سخن خدا بود و توجّه دادن بشر را به آن امر فطري وجداني غير قابل انكار كه خداي متعال باشد. اين اولين حرف انبياء بود. اولين كلام انبياء اين بود: اي بشر غافل! اي بشر جاهل! اي بشر غير متفكر! به خود بيا، خداي خود را بياب و پرستش كن. اين حرفِ اول انبياء بود. توجّه كرديد؟

همه انبياء بر يك وتيره بودند: (لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ)[5] هيچ فرقي در دعوت نداشتند. فرق در اين است كه دعوت بعضي از انبياء مختصر و مجمل بوده است و رتبه اُولي بوده ‏است. و بعضي‌شان رتبه اعلي و عُليا و درجه بالا و با شرح و تفصيل زيادتري. و الا بر حسب دعوت: (وَ ما أَمْرُنا إِلاَّ واحِدَةٌ)[6]، از آدم7 تا خاتم9 يك دعوت داشته‏اند. اولي العزم و غير اولي العزم، صاحبان كتاب و غير صاحبان كتاب، يك دعوت داشته‌اند. آن دعوت چيست؟ «خدا.» اي بشر! هشيار خدا باش. اي بشر! بيدار خدا باش. اي بشر! بدان كه تو قائم به قيومي هستي، كه: «اگر نازي كند، از هم فرو ريزند قالب‌ها». آن خدايي كه بالفطره، او را همه مي‏يابيم. آن خدايي كه خودش دائماً خودش را به ما معرّفي مي‏كند.

ما نمي‏توانيم خدا را با آلات عقلي، وهمي، فكري، خيالي، حسي، درك كنيم. ادراكات بشر سه درجه دارد. بالاترين درجه آن، ادراكات حسي و مدارك حسي اوست: ديدار به ديده، شنوايي به گوش، بوي كشيدن به شامه، چشيدن به ذائقه، نرمي و درشتي را درك كردن به لامسه، اين پنج قوه حسي و پنج مَدرك حسي است. خدا نه به چشم ديده مي‏شود، نه به گوش صداي حسي او شنيده مي‏شود. و نه با اين غدد لعابيه زير زبان در دهان، مزه خدا چشيده مي‌شود، و نه با اين حَلَمَتي الثَّدْي یعنی دو سر پستاني كه در دو سوراخ بيني جاي گرفته است خدا بو كشيده مي‏شود. و نه با دست، خدا لمس مي‏شود. كه ائمه ما: اين مطالب را عوام فهم، توضيح و تشريح كرده‏اند.

«الْحَمْدُ لِلهِ الَّذِي لَا يُحَسُّ وَ لَا يُجَسُّ‏ وَ لَا يُمَسُّ.»[7]

خدا به هيچ معني، محسوس به احساسات نمي‏شود. اگر كسي گفت: «من خدايم، مرا ببينيد.» خود اين كلام، دليل بر ضلالت و گمراهي اوست. خدا ديده نمي‏شود، به هيچ معنايي از معاني عقلي و علمي و عرفاني. توجه فرموديد؟ آن خدايي كه با اين چشم ديده شود، او مقهور حسّ ظاهري تو است. او محاط حسّ بينايي تو است. آن كسي كه اين قدر كوچك است كه چشم تو احاطه به او پيدا مي‏كند، او چگونه آفريننده آسمان‌ها و زمين است؟ او چگونه خالق سماوات و ارضين است؟ او خودش مخلوقي است ضعیف‌تر از چشم تو، زيرا كه چشم تو، به او احاطه پيدا كرده است. پس اگر يك بافنده‏اي گفت: «لا اله الا انا»، يا اگر يك بافنده‏اي گفت: «انا الحق»، يا اگر يك بافنده‏اي رديف و مشابه كلمات را گفت، خود اين كلمات، دليل بر ضلالت او، بر گمراهي او، بر خروج او از صراط مستقيم توحيد است. توجه فرموديد چه دارم مي‌گويم؟ به هيچ معني از معاني علمي، عقلي، عرفاني، فلسفي و حَكَمي، خداي واقعي با چشم ديده نمي‏شود. اگر كسي گفت:

من خدايم من خدايم من خدا

 

فارغم از كبر و كين و از ريا

همين كلام، دليل است بر اين كه او، خدا نيست، گدا هم نيست، دانا هم نيست، بلكه نافهم است. كسي هم هست اين حرف‌ها را بزند؟ آري، آري! «بی‌سر نامه» شيخ عطار را برداريد و ببینید. اين كلام مال اين بزرگوار است.

من خدايم من خدايم من خدا

 

فارغم از كبر و كين و از ريا

خاتم الانبياء9 مي‏گويد: من گدايم من گدايم من گدا. خدايا من گداي توام. عطار می‌گوید: من خدايم من خدايم من خدا. توجه فرموديد؟ و هر كس از اين رديف، به هر معنايي از معاني دقيق علمي، عقلي، حكمي، فلسفي، عرفاني سخن بگوید، بداند که من خودم پاره‏اي از مراحل علم عرفان و حكمت و فلسفه را سير كرده‌ام. اين را بدانيد. لفظ نمي‏گويم و كتبي كه من قديم الايام در آن باب نوشته‌ام موجود است. در مراحل عرفان تا يك پايه سير كرده‌ام. تا پايه اول دل، طور اول دل. فهميديد؟ بي‌خود حرف نمي‏زنم. اگر هم حرفي كسي داشته باشد، با كمال افتخار، حاضرم در اين مدّت قليله‏اي كه شرف حضور شما را دارم، بيايد، اگر من نا آگاهم، آگاه كنند. و اگر آنان نا آگاهند، آگاه شوند. و بايد بشر اين چنين باشد، دلسوز يكديگر باشد. آينه يكديگر باشد. «الْمُؤْمِنُ‏ مِرْآةُ الْمُؤْمِنِ‏.»[8]

به هر حالت، پيمبر9 مي‏گويد: من گدايم، من فقيرم، من نادارم. قطب العارفين، مولي الموحّدين، اميرالمؤمنين، اسدالله الغالب، ليث بني طالب، حضرت اميرالمؤمنين علي‌بن أبي‌طالب صلوات‌الله‌عليه مي‏گويد: «من گدايم.» من در مقابل خدا، صفرِ صرفم. حيات من به اوست. وجود من از او و به اوست. قيام من به اوست. همين كلمه‏اي كه مي‏گويم به حول و قوه اوست. كه اگر «هويّتِ هو» در مراحل وجودي من نباشد، من عدم محض هستم. اين شخص را مي‏فهميم خدا را شناخته است.

اين ديگري كه مي‏گويد: «من خدايم، بيا ببين!» فهميدي؟ اين يكي مي‏گويد: زير جُبّه من (جبّه يعني خرقه) را نگاه كن، غير خدا هيچ نمي‏بيني! «ليس في جُبّتي سوي الله». هيچ چيز ديگر غير خدا زير جبه من، زير الخالق[9] من، زير لباده من، زير كت من نيست. اگر در آن زمان كت و شلوار مي‏بود، مي‏گفت: زير كُتِ من، جز خدا هيچ چيز ديگر نيست! هر چه هست، خود اوست. همين استخوان و گوشت، خدا است. همين رگ و پوست، خدا است. غير خدا هيچ نيست.

 خودِ اين كلام او، دليل بر گمراهي اوست و بر خروج اوست از طريق قويم و صراط عظيم توحيد. خدا: لَا يُحَسُّ، خدا: لَا يُجَسُّ، خدا: لَا يُمَسُّ است. اين كلام پيغمبرتان9، و رئيس دينتان امیرالمؤمنین7 است. فهميديد؟ خدا، از محيط فكر خارج است.

«كُلَّما مَيَّزْتُمُوهُ بِأوْهامِكُم في أدَقِّ مَعانِيه مَخْلوُقٌ مَصْنُوعٌ مِثْلَكُم، مَرْدُودٌ إلَيْكُم.» [10]

قطب عرفاي دنيا، سر سلسله موحدين و يكتاپرست‌هاي دنيا، يعني امیرالمؤمنین علي7، يعني مولاي ما شيعيان، يعني رهبر ما شيعيان، يعني پيشواي ما شيعيان، يعني آن كسي كه ما دست به دامنش انداخته‏ايم و حُجْزه او را گرفته‏ايم و مطمئنيم كه به ولاي او به بهشت مي‏رويم، او مي‏گويد. فهميديد؟ او مي‏گويد. آن كسي كه عَضُد پيغمبر9 ماست، آن كسي كه پشت و پناه پيغمبر9 ماست:

(رَبِّ‏ اشْرَحْ‏ لِي‏ صَدْرِي‏ وَ يَسِّـرْ لِي أَمْرِي. وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي. وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي هارُونَ أَخِي اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي، وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي)[11]

و گفت:

«أَنْتَ‏ مِنِّي‏ بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ‏ مِنْ‏ مُوسَي.»[12]

شدِّ اَزْر پيغمبر9، به علي7 شده است، درست توجّه كنيد! خيال نكنيد كه علی‌شناسی مال يك دسته از اين «يا علي» گوهاست. نه، ما آخوندها و ما فقها، بهتر علي7 را مي‏شناسيم، و بهتر علي7 را مي‏ستاييم. جان من قربان خاكِ زير پايِ اسبِ قنبرِ علي7. فهميديد؟ و افتخار به اين است. ما علي7 را خوب مي‏شناسيم. علي7، پشت و پناه پيغمبر9 است، به علي7، شدِّ اَزْرِ پيغمبر9 شده است. علي7 شريك در كار نبوّت پيغمبر9 است. علي7 ظهير پيغمبر9 است، عضد پيغمبر9 است. همه كاره اسلام بعد از خاتم الانبياء9، علي7 است. و علي7 اين حرف را مي‏زند. فهميدي عارف؟ علي7 مي‏گويد که خدا: «لَا يُحَسُّ وَ لَا يُجَسُّ‏ وَ لَا يُمَسُّ» است. خدا به فكر در نمي‏آيد. فكر تو، يك مخلوق كوچكي است از مخلوقات الهيه. مخلوق كوچك، نمي‏تواند احاطه به خالق عظيم كند.

اين مسجد سلطاني شما، راست است كه بزرگ است. امّا اين مسجد، نمي‏تواند قزوين را در خودش جا بدهد. اين مسجد نمي‏تواند ايران را در خودش بگنجاند. اين مسجد نمي‏تواند آسيا را محاط خودش كند. اين مسجد نمي‏تواند كره زمين را محاط خودش كند، و در حوصله خودش جاي بدهد. كبير در صغير مندرج نمي‏شود، مندمج نمي‏شود. به قول علماي منطق: دليل خُلف است. حالا دليل خلف چيست؟ ديگر به درد شما نمي‌خورد.

برويد خدمت علما، زانو بزنيد. والله قدر اين علمايتان را بدانيد، به خدا مجامله نمي‏كنم. به خدا خوش‌گويي از اين‌ها نمي‏كنم. چهار صباح ديگر مي‏روم به تهران، هيچ حاجتي به آن‌ها ندارم. فقط از راه هدايت واقعي شما دارم مي‏گويم. قدر همين عمامه به سرهايتان را بدانيد. قدر اين بچه طلبه‌هايتان را بدانيد. رشته علم واقعي، رشته معرفت حقيقي، رشته خدا پرستي، اگر در دست كسي هست، باز هم در دست اين‌هاست. اگر يك موحّد خداشناسِ خداپرست و مربّي امّت به رويه پيغمبر9 پيدا شود، باز هم از توي اين سلسله پيدا مي‏شود. ابن‌طاووس‌ها از اين سلسله بوده‏اند. علامه ‏بحرالعلوم‏ها از اين سلسله بوده‏اند. مقدّس اردبيلي‏ها كه با علي‌بن ابي‌طالب7 حرف مي‏زند و درِ حرم بر رويش باز مي‏شود، از اين سلسله بوده‏اند. علامه انصاري، كه «كان زهده كزهد سيدنا عمر»، سنّي‏ها او را در حد پرستش ستايش مي‏كردند، از اين سلسله بوده‏اند. قدر اين‌ها را بدانيد. اين مطالب را هم اگر بخواهيد تشريحش را بفهميد، مراجعه به آن‌ها كنيد. وقتِ كمِ من، اجازه توضيح زياد نمي‏دهد.

به هر حالت، خدا به فكر در نمي‏آيد. فكر، محاط است. محاط، محيط نمي‏شود. دليل خُلف است. پس هر چه تو خيال كني او خدا است، خدا غير اوست. فكر تو، وهم تو، فهم تو، به خداي متعال نمي‏رسد و نمي‏تواند خدا را احاطه كند. نمي‏تواند خدا را با قدرت خودش بشناسد.

يك پرده بالاتر برو. اين مَدرك دوم انسان بود. مدارك خيالي، مَدرك دوم انسان هستند. انسان سه مدرك دارد. مَدرك حسي دارد. مَدرك خيالي دارد. مَدرك عقلي دارد. عقل يك پرده بالاتر است. حالا عقل، كدام جوهر نوري الذات است؟ آن پيشكشتان! وقتش را ندارم.

با عقل هم نمي‏شود خدا را تعقّل كرد، با عقل هم نمي‏شود نه به ذات خدا و نه به صفات خدا، احاطه پيدا كرد. با عقل هم نمي‏توان تشخيص داد. زيرا كه خدا لايُعقل است. خدا لايُتَخَيَّل است. عقل هم مصنوعي و مخلوقي از مخلوقات خداست. مخلوق، نمي‏تواند احاطه به خالق پيدا كند. پس مطلب چيست؟

آشيخ! تو كه در عرفان را بستي. تو كه در معرفت را مسدود كردي. پس اين عقلاي ما كه اين بحث‌ها را مي‏كنند: بحثي در قدرت خدا، بحثي در اراده خدا، بحثي در علم خدا، بحثي در مشيّت خدا، بحثي در بداي خدا، بحثي در قضاي خدا، بحثي در قدر خدا، اين‌ها چيست؟ بگويم چيست؟ من خودم، كشته اين كارم! نوشته‌هايم موجود است، نه خيال كنيد حرف مي‏زنم. بگويم چيست؟ هيچ! شيره‌مالي به ريشمان و سرمان است و عمرمان را باطل كرده‌اند! خلاصه‏اش، شيره‌مالي به سر خودمان است. خودمان را معطّل كرده‏ايم. من شواهد در اين باب زياد دارم. ده منبر لازم دارد تا شواهد را بگويم. پس مطلب چيست؟ مطلب، هماني است كه بنده يگانه خدا، زبان گوياي خدا، نماينده حق تعالي، آية‌الله العظمي، يعني پيغمبر خاتم، حضرت ابوالقاسم محمد9، فرموده است:

«الْمَعْرِفَةُ صُنْعُ اللهِ.»[13]

معرفت، كار خداست.

کتاب «اصول كافی» را بخوانيد و رواياتش را مطالعه كنيد. آقايان اهل علم! اي فضلا! طلاب! محصلين! نور چشم‌هاي من! به خدا راست مي‏گويم. از ديدار شما دل من خرسند مي‏شود، چشم من روشن مي‏شود. از خدا مي‏خواهم و مي‏طلبم كه خدا مرا در رديف شما و در عداد شما محسوب كند. من افتخار مي‏كنم كه مرا يك بچه طلبه بدانند. به وجود شماها مفتخرم. مبادا از روايات غافل شويد! مبادا از رواياتي كه در كتب محدثين شيعه «محمّدون ثلاث اُوَل» و «محمّدون ثلاث اُخَر» نوشته شده است، غفلت كنيد! هر چه بخواهيد، در روايات اهل‌البيت: است؛ از معارف الهي، از معارف طبيعي. خدا شاهد است اگر طبيعيات اهل‌البيت: را از روايات ایشان بيرون بكشيد، حكمت طبيعي و فلسفه طبيعي قديم و جديد، همه در مقابل شما نخود كشمش مي‏شود، پَر كاه مي‌شود! مخصوصاً فرمايشات حضرت رضا7 به عِمران صابي و سليمان مَرْوزِيّ كه دو متكلّم خراسان بودند. حضرت رضا7 در طبيعيّات و خلقت اوليّه عوالم، با آن‌ها صحبت مي‏كند. همه چيز را پيشوايان دين يعني اميرالمؤمنين تا امام زمان: گفته‏اند و در روايات، منعكس است. از روايات، غفلت نفرماييد. طلبه بايد «اصول كافی» را يك بار و فروعش را بخواند و بداند. طلبه تا آن جايي كه ممكن است بايد يك دور روايات بحارالأنوار علامه مجلسي; را تا آن جايي كه مي‏تواند بخواند. شعله فروزان علم شيعه و نگهبان اركان مذهب شيعه، به بحارالأنوار است. لااقل لااقل، جلد هفتم بحارالأنوار را بخوانيد تا ولايت‌تان محكم شود. به هر جهت، روايات را بخوانيد.

«المعرفةُ صُنعُ مَن؟» مي‏فرمايد: معرفت، صنع خداست. معرفت را بايد خدا به ما بدهد و داده است: (فِطْرَةَ اللهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لاتَبْديلَ لِخَلْقِ اللهِ)[14] خدا دائماً خودش را به ما معرفي مي‏كند. خدا خودش را به ما مي‏شناساند. كيفيت شناساندنش را هم ما نمی‌دانیم. چگونه خودش را مي‏شناساند؟ ما از چگونگي آن اطّلاع نداريم. ولي خدا را مي‏يابيم.

حالا براي شما يك قدري بيشتر بيان مي‏كنم. خدا را مي‏يابيم؛ نه به عقل، نه به وهم، نه به فهم، نه به حس، بلكه به وجدانمان مي‏يابيم خداي موجودي را كه حيّ است، حاضر است، ناظر است، محيط است، زير و رو كننده ماست. قيّومي است كه ما به او قائم هستيم. حيّ است كه ما به او حيات داريم. پناه و ملجأي است كه ما به او متكّي هستيم. در شدائد، در ضرّاء، متوجّه به باطن ذاتمان و به وجدان ذاتي خودمان، توجّه وجودي به او داريم. حالا براي شما اين‌ها را توضيح مي‏دهم. ان شاء الله! اين خدا، خودش را به ما معرّفي مي‏كند. ما بايد معرّفي خدا را عقب نزنيم. چطور؟

يكي از اساتيد بزرگ من كه متحمّل علوم اهل‌البيت: بود، و در باب معارف الهيّه براي ما سخن مي‏فرمود، در طي سخنانش اين جمله را نقل كرد. گفت: فلاني (اسم يك نفري را برد که شما او را نمي‏شناسيد. يكي از اين پروفسورها بود كه تحصيلات جديده داشت. و در حدود بيست سال است كه فوت كرده است.) براي ايشان نقل كرده بود كه من در مدرسه سوربُن پاريس مشغول تحصيل بودم. يكي از اساتيد فرانسوي ما، در كلاس درس، يك روز به ما می‌گفت: آهاي بچه‏ها! شاگردها! محصلين! هشيار باشيد، بيدار باشيد! اگر يك وقتي اين كشيش‏ها، اين روحاني‏ها، اين حاخام‏ها (خاخام. ملاي يهود را مي‏گويند. كشيش و قسّيس، ملاي نصراني را مي‌گويند. حجت‌الاسلام، و ملاّی مسلمان‌ها را مي‏گويند). گفت: اگر اين روحانيين، آخوندهاي مسلمان، كشيش‏هاي نصراني، خاخام‌هاي يهودي، يك وقتي اسم خدا را بردند و گفتند خدا هست، فوري شما از فكرتان بيرون بيندازيد. اصلاً نگذاريد اين حرف به گوشتان بخورد. مي‏گفت: اين سفارش آن استاد به شاگردها بود. التفات فرموديد؟ اين معناي احتجاب بالاختيار در مقابل معرّفي خدا است.

خدا خودش را بالوجدان به ما معرفي مي‏كند. آناً فآناً هم معرفي مي‏كند. ما بايد پرده جلوي معرّفي خدا نيندازيم. ما بايد مُحتجب به حُجُب وهمي، به حُجُب فهمي، به حُجُب شَهَوي، به حُجُب حيواني، به حُجُب غضبي، محتجب به اين حُجُب نشويم و معرفي خدا را عقب نزنيم. اگر عقب نزديم، خدا روشن‌ترین چيز بر وجدان ما است. خدا را بيش از همه و پيش از همه و زيادتر از هر چيزي مي‏يابيم. خدا را از خودمان بيشتر مي‌يابيم و پيشتر مي‏يابيم. و به خدا، خودمان را مي‏يابيم. اين اصل مطلب است.

قدما يك شعري هم گفته‏اند، كه من در آن شعر، يك اعتراض مختصري دارم، بد نيست. مي‏گويد:

به عقل نازي، حكيم، تا كي؟

اين قدر به عقلت اتّكا نكن. اين، يك پشه‏اي است. از پشه هم کوچک‌تر است، بنده خدا!

به عقل نازي، حكيم، تا كي؟

 

به فكرت اين ره، نمي‏شود طي

به كنه ذاتش خِرَد بَرَد پِي

اين جا من اعتراض دارم، به وصفش هم همين طور است.

به كنه ذاتش خِرَد بَرَد پِي

 

اگر رسد خس به قعر دريا

اين‌جا هم اعتراض دارم. «خس يعني» پَر كاه، مثلاً. يعني آن خسي كه خشك شده توي بيابان، كه باد اين طرف و آن طرفش مي‏برد.

پر كاهم در ميان تند باد

 

مي‏ندانم در كجا خواهم فتاد

به اين مي‏گويند خس. خس را مي‏شود به ته اقيانوس رساند. چطور؟ خس را سيم پيچش مي‏كنيم با يك سنگ سنگيني. سنگ سنگين را مي‏اندازيم، او مي‏رود ته دريا، خس را هم مي‏برد. ولي به اقيانوس احديت و به طمطام واحديت، اين خسِ عقل ما، به هيچ وسيله و با هيچ واسطه‏اي نمي‏تواند برسد. اين دو اعتراض را من به اين شاعر دارم.

آقايان! خداي متعال، خودش را به من و شما معرفي مي‏كند، به چه چیزي؟ به نام ولايتي كه دارد.

(هُنالِكَ الْوَلايَةُ للهِ الْحَقِّ)[15]

(وَ هُوَ الْوَلِيُّ الْحَميدُ)[16]

(إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللهُ)[17]

به ولايتي كه خدا دارد، خدا دائماً خودش را به ما معرفي مي‏كند.

ولايت چيست؟ اين را بايد بدانيد. چون اگر زنده مانديم، ما با شما سخناني داريم. از حالا باید پي‌چيني آن سخنان شده باشد. در ولايت يك قدري بايد صحبت كنيم. كُنه «ولايت» چيست؟ كنه ولايت، تصرّف كردن در مُوَلّي عليه است، حكومت بر مُوَلّي عليه است، مُوَلّي عليه را در خود فاني كردن و هضم بردن است. مثلاً چطور؟ يك قدري ساده‌ترش كنم، برای جوان‌هايي که هستند. آن‌ها هم درست حاليشان شود!

مي‏گويند: فلاني پدر فلان بچه و وليّ اوست. يعني چه!؟ اين ولايت كه سايه‏اي است از ولايت حق، چيست؟ «وليّ اوست» يعني: قاهر بر اوست. يعني متصرّف در اوست. يعني اراده اين، حاكم بر اراده اوست. يعني اگر بچه اراده كند يك كاري را و وليّ او كه پدر اوست، اراده‏اي بر خلاف اين اراده كند، اراده پدر مُحَكَّم است؛ اراده پدر، نافذ است. اراده بچه، مقهور و محكوم و فاني است. يك تومان به بچه مي‏دهي. بچه است، چه مي‏فهمد؟ او مي‏خواهد ساندويچ بگيرد. بخورد. او مي‏خواهد بستني بگيرد، بخورد. اين يك تومان را به دو حقه بستني نِفله كند. بستني شيرهايش مسموم است، اگر بچه بخورد، او را ناخوش مي‌كند. اين خيارشور ساندويچ‏ها، هزار تا ميكروبِ ناخن‏هاي آن يارو را دارد! اگر بخورد، او را ناخوش مي‏كند. مِن باب مثل دارم مي‌گويم. تو كه پدر بچه هستي، عاقلي. مي‏فهمي كه اين پول‌ها را اگر برود و به بستني و ساندويچ بدهد، پول‌ها را در حقيقت به دور ريخته است. خودش را هم ناخوش كرده است. مي‏گويي: نبايد بخرد. حالا اين بچه، بدون اذن تو كه پدرش هستي، اگر برود پيش بستني‌فروش و پول را بدهد، بستني را بگيرد، آن بستني‌فروش، مادامي كه اجازه و اذن ولي نداشته باشد، مالك آن پول نمي‏شود. التفات فرموديد؟ اين كه مي‏گويند با صغير، بدون اجازه وليش سودا نكنيد، مطلب اين است. اگر وليّ، اراده‏اش مطابق اراده بچه شد و گفت: «بچه من هر چه آمد از شما خواست، به او بدهيد» اراده طفل را با اراده خودش تطبيق داده است. و اگر نكرد، شما به اراده طفل، بدون اراده وليّش، نمي‏توانيد معامله‌ای انجام بدهيد. نمي‏توانيد اراده او را نافذ بدانيد. اراده پدر نافذ است. مخصوصاً اگر گفت: نده! كه حرام است با او معامله كنيد. التفات فرموديد؟ اراده پدر، قاهر بر اراده بچه است. اراده پدر، حاكم بر اراده طفل است. اين معني «ولايت» است.

همين، پيوسته توسعه پيدا مي‌كند. از حيث اطلاق و از حيث شدت. بالا مي‏رود، بالا مي‏رود، تا به ولايت حاكم شرع مي‏رسد، كه زيد را محجورٌ عليه مي‏كند. به عمرو، فلان حكم را مي‏كند. اين بالاتر مي‏رود، تا به ولايت ائمه: مي‏رسد، كه ولايت آن‌ها، قطع نظر از جنبه تشريعي، ولايت تكويني هم دارند كه آن را برايتان مفصل ان شاء الله خواهم گفت. مي‏رود بالاتر، به ولايت رسول9 مي‏رسد. مي‏رود بالاتر، به اصل كاري كه ولايت خداست مي‏رسد. خدا، وليّ تمام ممكنات است. يعني اراده او حاكم بر همه است. يعني مشيت او قاهر بر همه است. يعني همه در او هضم رفته و مستهلك‏ هستند. اراده خاتم الانبياء9، مستهلك در اراده حق تعالي است. در هضم اراده حق متعال است. البته محال است اراده پيغمبر خاتم9، مخالف با اراده خدا شود. ولي فرض محال، محال نيست. اگر اين محال را فرض كنيم، كه يك وقتي اين اراده، مخالف شود، اراده خدا آن را مي‌كوبد و مقهورش مي‏كند!

پس خدا، وليّ است. چه كار مي‏كند؟ همه را زير و رو مي‏كند، به ولايتش در تمام اشياء تصرف مي‏كند، من الدرّة البيضاء الي ذرة الهواء، و من العقل الي الهيولي، همه در چنگال خدا، همه در قبضه‌ قدرت خدا، همه بين دو دست جمال و جلال حق تعالي، آناً فآناً زير و رو مي‏كند. مي‏ميراند و زنده مي‏كند. مي‏دهد به جمالش و مي‏گيرد به جلالش. خدا قابض است. يكي از اسمائش قابض است.

اين دعاها را بخوانيد. خدا شاهد است، راست مي‏گويم هر قسمتي را كه مي‏گيرم حرف‌های زيادي دارد. ولي چه كار كنم. با ده شب نمي‏شود صد بحث را آورد و گفت. دعاها را بخوانيد. اين دعاها مملوّ از معارف است. اين دعاها روح شما را روشن مي‏كند، قلب شما را نوراني مي‏كند. شما را با صُقع احديّت و ساحت ربوبيّت آشنا مي‏كند. شما را بالاخره به بندگي خدا مي‏اندازد. دعاها را ترك نكنيد. جوان‌ها! از من بشنويد. من كه با شما دشمني ندارم. من كه نيامده‌ام اين جا شما را اضلال كنم، اغفال كنم، عمرتان را تضييع كنم. چه مرضي دارم كه اين كار را بكنم؟ به خدايي كه هر دويمان مي‏پرستيم، خير و هدايت شما را مي‏خواهم. و اگر راه را نرفته باشم و بگويم، خدا لعنتم كند. رفته‌ام و مي‏گويم. آن چه را كه مي‏گويم، صدي نودش را رفته‌ام و مي‏گويم. دعاها را ترك نكنيد! اين دعاها را بخوانيد. دعاها شما را روشن مي‏كند. دعاها شما را نوراني مي‏كند. دعاها شما را با خدا نزديك مي‏كند. دعاها سعادت دنيا و آخرت شما را تأمين مي‏كند. مخصوصاً شب و روز جمعه كه ابواب رحمت باز است و دعاها بي‌اندازه مؤثر است، بخوانيد. دعاي كميل، دعاي مشلول، دعاي جوشن كبير، اين اسماء الله را بخوانيد. تحت هر اسمي، يك معرفت خاصّه‏اي قرار گرفته است. يكي از اسماء خدا «قابض» است. يكي از اسماء خدا «باسط» است. يكي از اسماء خدا «محيي» است. يكي از اسماء خدا «مميت» است. به جمالش كه دل‌آرايي مي‏كند، ممكنات را زنده مي‏كند. به جلال و بزرگواري‏اش و عظمت و عزتش همه را از بين مي‏برد. دو مرتبه مي‏آورد. (كُلَّ يَوْمٍ هُوَ في‏ شَأْنٍ)[18] در هر آني و در هر حالي، خداي متعال، از عقل تا به هيولي، و از دُرّه بيضاء تا به هوا، همه را بين دو دست جمال و جلالش زير و رو مي‏كند. اين ولايت الهيّه است. و در تو، خيلي اين ولايت روشن است. حالا اشاره مي‏كنم.

دارد دل من، هر لحظه دو عيد
از راه نهان، در محفل جان
خلقي است جديد لبسي است عديد
يا من هو لي سرٌّ و سرور
انسان زبون، با اين رگ و خون
اين عالم تن، و آن عالم جان

 

يك عيد فنا، يك عيد بقا
گويند مرا، گويند تو را
هر لحظه مرا، هر لحظه تو را
يا من هو لي روح و بقاء
بيرون و درون، دارد دو سرا
اين عين فنا، آن عين بقا

تمام اشياء، همين طوري‏اند كه تو هستي. دائماً زير و رو مي‏شوند.

(يُقَلِّبُ اللهُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ)[19]

(قُلِ اللَّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلى‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ قَديرٌ)[20]

از «من تشاء» درويشي وحشتي نيست! بايد اميدوار به «من تشاء» خدا، و ترسناك از «من تشاء» خدا بود. دلش مي‏خواهد به يك لحظه، فقيري را غني كند، مي‏كند. غنی‌ای را فقير كند، مي‏كند. جاهلي را، ناداني را، دانا كند، او را «أمسيت كردياً و أصبحت عربياً» مي‏كند. دانايي را نادانش مي‏كند:

(لِكَيْ لا يَعْلَمَ بَعْدَ عِلْمٍ شَيْئاً)[21]

يك نمونه بگويم. من در سنّ جواني، چنان‌كه افتد و داني، حافظه‌اي قوي‏ داشتم. قطعه‏هاي شعر ده بيتي را، يك نوبت (احتياط كنم، مسلّماً دو نوبت) كه مي‏خواندند، در حفظم بود. حتي يك وقتي هم به كاشمر رفته بودم. خدا رحمت كند امام جمعه كاشمر را که مرد فقيه شاعر اديب خيلي خوش ذوقي هم بود. او طبع شعر خيلي خوبي داشت. يك قطعه هشت نُه بيتي گفته بود. خواند. گفتم: آقا يك نوبت ديگر بخوانيد، مثل اين كه من قبلاً هم از ديگري اين‌ها را شنیده‌ام. گفت: نخير! مال خود من است! گفتم: بخوانيد. نوبت دوم كه خواند، حفظ كردم. گفتم: درست است. نخير! نخير! اين مال شما نيست! با او شوخي كردم. شروع كردم به خواندن. خواندم. او گيج شد! گفت: شايد تَوارُد خاطرين شده است. گفتم: توارد خاطرين، اين طور موي به موي و نقطه به نقطه نمي‏شود! راستي متحيّر شده بود. بعد ديدم بي‌خود چرا اين طور يك مرد محترمي را در حيرت بگذارم. گفتم: نه آقا! حافظه من قوي است، از شخص شما شنيدم. اين حافظه قوي من بود. الآن به سر مبارك خودم كه پدرم خاكشير نبات برای آن خرج كرده! بي‌خود قسم نمي‏خورم! اسم خواهرزاده‌هايم را فراموش مي‏كنم. اسم رفقايم را فراموش مي‌كنم. مدّتي رفيق حجره و گرمابه و گلستانم بوده، حالا نگاهش مي‏كنم تشخيص نمي‏دهم. (لِكَيْ لا يَعْلَمَ بَعْدَ عِلْمٍ شَيْئاً) فهميديد؟

ما سكه رفته ز كار

 

گشته هرم آشكار

(مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْقِ)[22]

يكي از اساتيد فلسفه ما، خدا رحمتش كند، شوخ بود، مي‏گفت: مي‏دانيد «ننكسه» يعني چه؟ مي‏گفتيم: نه. مي‏گفت: «اي نُنَجِّسْهُ»!

به راستي، خداي متعال مي‏دهد و مي‏ستاند. التفات فرموديد يا نه؟ هر آن، هر آن، به جمالش مي‏دهد، به جلالش مي‏گيرد، تا ولايتش را بر اشياء ظاهر كند. و به همين ولايت، خودش را به ما معرّفي مي‌كند. امام صادق7 به ابن ابي‌العوجاء همين را فرمود. وقتي كه ابن ابي‌العوجاء گفت: چرا خدا ظاهر نمي‏شود كه بگويد: «من خدايم من خدايم من خدا» تا ديگر شك و شبهه‏اي باقي نماند؟ حضرت ديدند چه به او بگويند؟ بگويند آن که ظاهر مي‏شود و مي‏گويد: «من خدايم»، او گدا هم نيست، او يك نادان نافهمي است! ديدند اين حرف‌ها حالي‌اش نمي‏شود. حضرت فرمودند: چگونه خدا ظاهر نيست، و چگونه خودش را معرّفي نمي‏كند و حال اين كه آناً فآناً تو را زير و رو مي‏كند؟ محزوني، به نشاطت مي‏اندازد. در نشاطي و بشكَن مي‏زني، فكری در قلبت القاء مي‏كند. مثل پيرمردها، مثل زن‌هاي جوان مرده، دامنت را به بغل مي‏گيري، مي‏افتي، محزون مي‏شوي. دانا هستي، دفعتاً دانايي را از تو مي‏گيرد، نادان مي‏شوي. هر چه فكر مي‏كني، به يادت نمي‏آيد. نادان هستي، دانايت مي‏كند. مطلبي را كه سال‌ها در ذهنت نبوده، يك مرتبه القاء مي‏كند. منقبض هستي و به قول درویش‌ها، جنبه الياسي تو بروز كرده است. مي‏گويند: فقير مولا برزخ است. در برزخ هستي و جنبه الياسي تو بروز كرده است، يك مرتبه خدا تو را در نشاط مي‏اندازد، جنبه خضر تو بروز مي‏كند. و به عكس، در نشاط هستي و بشكن مي‌زني، محزونت مي‌كند. راضي هستي، تو را غضبناك مي‏كند. غضبناك هستي، راضيت مي‏كند. كيست كه تو را زير و رو مي‏كند، آن فآن؟ و به اين «آن به آن زير و رو كردن»، خودش را معرفي مي‏كند، كه تو قائم به پاي خودت نيستي. تو آويخته به مايي. تو قائم به قيّومي. قائم به خودت نيستي. اگر قائم به خودتي، اگر روي پاي خودتي، چرا خودت را محزون مي‏كني؟ آدم كه نمي‏خواهد محزون بشود! چرا خودت را نادان مي‏كني؟ آدم كه نمي‏خواهد نادان شود! چرا خودت را غضبناك مي‏كني؟ آدم كه نمی‌خواهد غضبناك شود! به همين‏ها و به وجدان تو، خودش را معرّفي مي‌كند: منم قيومي كه وليّ تو هستم، و تو را زير و رو مي‏كنم. خوب، اين را فهميديد؟ اين را مي‏يابيد؟ هر كدام از شما علم‌ها را كنار بگذاريد. شعر حافظ، جايش اين جاست:

بشوي اوراق اگر هم درس مايي
بيا اي شيخ در خم‌خانه ما

 

كه علم عشق در دفتر نباشد
شرابي خور كه در كوثر نباشد

فكر و ذكر و خيال و هر چه به تو مي‏گويند از قيل و قال، همه را از لوح وجود پاك كن، و به وجدانِ صاف خودت و به فطرت اوليّه‏ات مراجعه كن. به فطرت اوليّه كه مراجعه كني، خدا را مي‏يابي، امّا بدون كَيْف. خدا را مي‏يابي، امّا بدون كَمّ. خدا را مي‏يابي، امّا بدون حدّ. خارج از حدّين: از حدّ تشبيه و حدّ تعطيل. كه در روايات ما گفته‏اند. اي بنازم، اي ببوسم لب‌هايت را، جعفر‌بن محمد الصادق7، كه هر چه گفته‏اي، وجدان آگاه آن را مي‏يابد. معرفت خدا در خروج از حدّين است. نمي‏توانم بگويم هيچ نيست، و نمي‏توانم بگويم آن قيّوم من كيست و چيست. چون حدّ ندارد. چون جهت ندارد. چون كمّ و كيف ندارد. چون أين و مَتي ندارد. چون فعل و انفعال ندارد. چون جوهر و عرض نيست. چقدر خوب گفته است:

ني عرضي نه جوهري
هست تو را توانگري
اي همه سالكان ره

 

خالق چرخ و اختري
پادشهان گداي تو
در طلب رضاي تو

خدا! دلم مي‏خواهد يك قدري با خدا حرف بزنيد. توجه به خدا پيدا كنيد. ديشب به باب الله متوجه شديد، امشب به خود خدا. خدا حاضر است، خدا ناظر است. خدا، حرف از دهن ما در نيامده، مي‏شنود. حرف هم نزنيم، مي‏شنود.

آني تو كه حال دل نالان داني

 

احوال دل شكسته بالان داني

اي خداي مهربان! اي خداي رؤوف!

يك توجّه به باطن ذاتت كن، حال پيدا مي‏شود.

آني تو كه حال دل نالان داني

 

احوال دل شكسته بالان داني

خدا! يا سميع الدعاء! يا مجيب الدعاء!

گر خوانمت از سينه سوزان شنوي

 

ور دم نزنم، زبان لالان داني

يك قدم جلو آمديد، به بركت امام زمان7!

اي همه سالكان ره

 

در طلب رضاي تو

خدا! مي‏شود امشب از ما راضي شوي؟ خدا بچه نادان با پدرش مخالفت مي‌كند. پدرش او را از خانه بيرون مي‏كند. غروب آفتاب مي‏شود، هوا تاريك مي‏شود. بچه مي‏آيد در خانه، در مي‏زند. پدر مي‌گويد: كيست؟ مي‏گويد: منم. پدر مي‏گويد: برو گم شو. توي خانه نيا. بار دوم در مي‏زند. مي‏گويند: كيست؟ مي‏گويد: منم. پدر مي‏گويد: برو. بچه مي‏گويد: بابا! كجا بروم؟

خدا! ما هم كجا برويم؟ كجا برويم؟ يك شعر بخوانم، بلند بناليد. اين ناله‏ها خيلي قيمت دارد. دلتان را پاك مي‏كند.

خدا!

نامه‌سيه، غرق گنه، آمده‌ام به پيش شاه

 

گر تو براني‌ام ز در، روي طلب كجا كنم؟

يا رؤوف، يا عطوف، يا رفيق، يا شفيق، يا ارحم الراحمين، يا اكرم الاكرمين!

اي همه سالكان ره
سوختگان عشق تو

 

در طلب رضاي تو
ساخته با قضاي تو

خدا! خدا!

ني عرضي نه جوهري
هست تو را توانگري

 

خالق چرخ و اختري
پادشهان گداي تو

هم ز تو خوف و هم امل

ان شاء الله اگر زنده باشم، فردا شب يك پرده اين را مي‏گويم.

هم ز تو خوف و هم امل
كيست‌كه‌نيست درجهان

 

هم ز تو سود و هم زيان
باركش ولاي تو

قنداقه پر خون بچه، بالاي دست أبي عبد الله7 است. برويم در خانه امام حسين7، آن جا به خدا نزديك مي‏شويم.

گردن بچه آويخته شده. اين رگ‌هاي گردن، همه بريده شده. واي! واي! سر بچه روي دوش بابا افتاده.

امام حسين7 يك كلمه گفت، آن را معني مي‏كنم. بلند بناليد. گفت: «هَوِّنْ عَلَیَّ مَا نَزَلَ بِي أَنَّهُ بِعَيْنِ‏ اللهِ»[23] چيزي كه اين مصيبت را بر من آسان كرده‏ است، اين است كه خدا مي‏بيند. خدا گلوي تيرخورده بچه مرا مي‌بيند.

حال كه دل‌هايتان متوجه است، مي‏خواهم ناله‌تان هم بلند شود و خدا را بخوانم. يك وقت ديدند آقا بچه را آورد پشت خيمه‏ها، ديدند خون‌ها را به قنداقه علي اصغر7 ماليد. با غلاف شمشير، زمين را كند. بدن بچه را زير خاك كرد...

 

[1]. نوح: 13-14

[2]. الكافي، ج‏ 1، ص 337

[3]. إقبال الأعمال، ج‏ 1، ص 349 / بحارالأنوار، ج‏ 95، ص 226

[4]. ابراهيم: 10

[5]. بقره: 285

[6]. قمر: 50

[7]. التوحيد (للصدوق)، ص 59

[8]. تحف العقول، ص 173 / بحارالانوار، ج 71، ص 268

[9]. الخالق؛ کلمه ترکی است به معنی پوشاک معروف که زیر قبا پوشند. (لغت نامه دهخدا)

[10]. بحارالانوار، ج 66، ص 293

[11]. طه: 32-25

[12]. الكافي، ج ‏8، ص 107

[13]. كتاب سليم‌بن قيس الهلالي، ج ‏2، ص 610

حديث مشابه: الكافي، ج ‏1، ص 163 / التوحيد (للصدوق)، ص 227

[14]. روم: 30

[15]. كهف: 44

[16]. شوري: 28

[17]. مائده: 55

[18]. رحمن: 29

[19]. نور: 44

[20]. آل عمران: 26

[21]. نحل: 70

[22]. يس: 68

[23]. بحارالأنوار، ج ‏45، ص 46