أَعُوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيم
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم
الْحَمْدُ لِلهِ رَبِ الْعالَمِينَ؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ بِأَمْرِكَ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الآبِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.
(يا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جاءَكُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ نُوراً مُبينا)[1]
سه مقدّمه را كه بگويم و درست ضبط كنيد، مىفهميد قرآن كلام خداست و اگر تمام بشر روى زمين به جاى حضرت خاتم النّبيين بنشينند نمىتوانند مثل اين قرآن بياورند.
مقدّمه اوّل اين است كه معارف الهيّه و علوم ربّانيّه در دوره كنونى روى زمين نسبت به زمان خود پيغمبر9 به درجاتى پخشتر و مندرجتر است.
پيش از آنى كه حضرت خاتم النّبيين9 ظهور بفرمايند و مبعوث شوند، معارف الهى در روى زمين بسيار كم بود. گوشه و كنار در سينه و مغز بعضى از جانشينهاى حضرت اسماعيل7 يا اوصياى حضرت عيسى7 بود آن هم كم. يک هزارم از آنچه الآن پخش است، آن زمان نبود. در جزيرةالعرب چيزى كه وجود نداشت معارف الهى و حقايق ربّانى بود. آنجا اصلاً وجود نداشت. يک مشت عرب وحشى بين حيوانيّت و انسانيّت و داراى رذايل اخلاقى عجيب و دور از تمام شعائر تمدّن بودند و اينها از خدا و فردا هيچ نمىفهميدند. مثلاً از جمله معارف افسانهای آنها اين بود كه اگر قاتلى، مقتولی را بكشد، روح مقتول به صورت كبوتر تشنهاى روى قبر مقتول مىآيد و هى داد مىزند فرياد مىزند تا قاتل را بکشند. وقتى قائل را كشتند، آن كبوتر مىآيد يكقدرى از خون او را مىخورد. اين يكى از معارف معاديشان بود.
امّا معارف مبدئيشان: اينها ملائكه را دختران خدا مىدانستند و بعد اَشكال عجيبى درست مىكردند. يكنفرى در تمام عربستان ميان اينها بود كه مىگفتند صاحب سرّ و داراى اسم اعظم است. اين چىچى بلد بود كه اينطور صاحب سرّ و بزرگ شده بود؟ فقط اسم جبرئيل را بلد بود. براى دانستنش اسم جبرئيل، وی را صاحب سرّ و دانا و داراى اسم اعظم به شمار میآوردند. اينقدر اينها ناقص و فاقد العلم بودند! يک دسته يهودیهاى بنىقُرَيظه و بنىقينقاع بودند، و يک عدّه نصاراى نجران كه معارف اينها را پريروز اشاره كردم. ديگر معارف مبدئى، معارف معادى اصلاً وجود نداشت به هيچوجه. امّا حالا ماشاءالله الرّحمان هنگامه شده، دنيا از معارف اسلامى پر شده است. دنيا از معارف توحيدى و عرفانىِ حضرت سبحانى مملوّ شده است. هر بچّهاى را كه نگاه مىكنيد مىبينيد يک درياى معرفت است. اگر از بچّه سؤال كنيم خدا را مىشود ديد؟ مىگويد العياذ بالله، مگر مىشود خدا را ديد؟ همين مطلب را نه يهود و نه نصارى نفهميدهاند. يهود، خدا را مشاهد و مرئى مىبيند و مىگويد خدا با يعقوب كشتى گرفت، خدا در سايه ابر به زمين میآید و در سايه ابر هم بالا به آسمان میرود. خدا مثل شير نعره مىكشد و از لوله بينى خدا شعلههاى آتش مثل تنور در مىآيد. دهنش مثل يخچال به قدرى سرد است که آب، فورى یخ مىبندد. اينها معارفشان است. بچّههاى ما به این حرفها مىخندند.
در معارف آن نصاری، خداى مادر نشسته كنار طشت، خداى بچّه را زاييده است. خداى مادر یعنی حضرت مريم و خداى بچّه یعنی حضرت مسیح. معاد هم كه هیچ. معادِ چى؟ آیا كشفى از حقايق عالم برزخ كرده باشند موافق قيامت؟ هيچ هيچ. ولى الآن به بركت اسلام، شرق و غرب از معارف منوّر شده است، از معارف جلالى و جمالى و صفات و سِمات حقّ متعال و مقامات و تجليّات خدا، تجليّات اسميش، تجليّات وصفيش، تجليّات فعلیاش، تجليّات اِبداعیاش، تجليّات تكوينیاش. خداوند الى ماشاءالله جَلَوات دارد، در مجارى كرّوبيّين، در مجارى ملائكه مقرّبين، در مجارى ارواح، در مجارى اشباح، در مجارى اظلّه و همينطور بگير و برو. اينقدر خدا جلوات دارد.
اين تجليّات را جز اسلام كس ديگرى نتوانسته ابراز و اظهار نماید. امروز معارف مبدئى دنيا را پركرده است، در صورتىكه در زمان پيغمبر چنین نبوده است. هيچ مورّخى هم در دنيا مدّعى نشده است كه معارف الهى در زمان جاهليّت و عصر پيش از بعثت حضرت پيغمبر برابر معارف و علوم امروزى بوده است تا چه برسد مدّعى شود كه بيشتر بوده است. اصلاً معارفی نبوده است. اين، يک مقدّمه.
مقدّمه دوّم آن است که وسائل تعليم و تعلّم آنقدرى كه امروز فراهم است، یک هزارم آن در دوران پيغمبر خاتم وجود نداشته است. الآن كتاب فراوان است و هرچه دلتان مىخواهد در تمام علوم مختلف در فيزيک، شيمى، طبّ، رياضى، رمّان، تاريخ، ادبيّات فارسى و تركى و آلمانى و هندى و به زبانهاى مختلف ترجمه شده و موجود است. اينقدر مطبعه موجود است با ماشينهاى دستى گرفته تا برسد به مطبعههاى بزرگ و دستگاههاى پلىكپى. در تعليم و تعلّم اينقدر دبستان و دبيرستان و دانشكده و دانشسرا و دانشگاه ملّى و دولتى ريخته است که خدا میداند. مدارس قديمه، هنوز گوشه و كنار مكتبهاى آخوند مكتبیهاى قديم وجود دارد. وسايل تعليم و تعلّم عجيب است. حتّى در راديوها زبان تعليم مىدهند، زبان انگليسى و غيره. فقط تعليم قرآن نيست، خاک بر سرشان. تعليم و تعلّم به هزار درجه بيش از زمان پيغمبر است. آنجا مكتبى نبود، مدرسهاى نبود. يک تكّه برایتان بگويم تا بدانيد چه خبر بوده است.
روزى پيغمبر9 در مدينه ديدند جمعيّت انبوهى دور يک نفر را گرفتهاند. سؤال كرد چه شده که این جمعيّت جمع شدهاند؟ يكى گفت: يا رسولالله! علاّمه علاّمه است. علاّمه مىدانيد يعنى چه يعنى بسيار بسيار، دو سه تا بسيار، بسيار عالم و دانا، علاّمه يعنى بسيار بسيار دانا. تائش به معنای بسيار بسيار داناست. پيغمبر فرمودند: ما العلاّمه؟ چه تعبير قشنگى كردند. نفرمودند: «مَن العلاّمة؟» علاّمه كيست؟ بلکه فرمودند: «ما العلاّمه؟» علاّمه چيست؟ ما در لسان عرب، در مورد غير ذوىالعقول استعمال مىشود. گفتند: اين شخص، عالم به علم اَنساب است. مىداند اين آقا با آن آقا پسر عمويند، قوم و خويشند يا نه؟ باباى اين كى بوده؟ باباى او كى بوده؟ جدّ اينها كى بوده؟ اين شده علاّمه. نه خدا، نه فردا، نه حقيقت، نه علم به اشياء، نه علوم رياضى، نه علوم طبيعی، بلکه فقط مىداند اين آقا با آن آقا چه نسبتى دارند و كجا به هم متّصل مىشوند؟ اين هم يک حافظه خوبى مىخواهد و فضول بودن.
پيغمبر فرمودند: «إِنَّمَا الْعِلْمُ ثَلَاثَةٌ آيَةٌ مُحْكَمَةٌ أَوْ فَرِيضَةٌ عَادِلَةٌ أَوْ سُنَّةٌ قَائِمَةٌ وَ مَا خَلَاهُنَّ فَهُوَ فَضْلٌ»[2] علم سهتاست و باقیاش را بريز در آب.
آيت محكمه آن است كه آدم به مبدأ و آنچه از معارف الهيّه که به مبدأ مربوط است، علم پيدا كند. آیه محکمه، علم اوّلش معارف الهيّه است از مبدأ و معاد. باید بداند خدا جوهر نيست، خدا عرض نيست، خدا مائيّت ندارد، خدا ماهيّت ندارد، خدا اوّل و آخر ندارد، خدا عادل است، خدا عالم است، اسماء جلال و جمال خدا را بداند. چون خداوند عالم است، ظلم نمىكند، پس در فعلش جبر نيست، چون قادر و تواناست. در فعلش تفويض هم نيست. باب جبر و تفويض از علم و قدرت خدا درست مىشود. مشيّت، فعل خداست، نه صفت خدا. در این باب، بشر بنا بر مشرب حكما اشتباه کرده و مشيّت و اراده را عين ذات گرفته است. امّا بنابر معارف روايات و آيات، مشيّت، صنع و فعل خدا مىباشد.
فريضة عادله آن است که واجباتت را بدانى، واجبات عقليه، واجبات شرعيّه، محرّمات عقليه، محرّمات شرعيه.
سنّت قائمه آن است که مستحبّاتت را بدانى، كارهايى كه جايز التّرک است ولى فعلش اولى و ارجح است، یعنی مستحبّات را بدانی. كارهايى كه جايزالتّرک است، ولى تركش اولى است، یعنی مکروهات را بدانی. علم، اينهاست. ما سوای این سه علم، فضل است، ديگر زيادى است، بود و نبودش يكسان است.
بعد از آن كه پيغمبر9 به مدينه آمد و دايره علم به بركت پيغمبر9 توسعه پيدا كرد، تازه يک آخوند پيدا شده که به او مىگويند علاّمه. چه بلد است؟ علم انساب بلد است و به همين شده علاّمه.
خلاصه كلام آنکه علم، در دوران پيغمبر نبود، وسايل تعليم و تعلّم هم نبود. آنجا كاغذ به اين فراوانى الآن كجا بود؟ روى پوست آهو و پوست گوسفند و پوست شتر و روى پارچهها و روى سنگها و روى استخوانها و روى سَعَف خرماها مىنوشتند. آنجا به رواج حالا كه اقلاً پنجاه تن كاغذ برای اعلاميّهها و جرايد و ماهنامهها و كتابهايى كه طبع مىشود، مصرف شود، نبود. آنجا كاغذ كجا بود ؟ نه كاغذى، نه قلم و دواتى، نه مطبعهاى، نه چاپخانهاى، نه كتابى، نه مدرسهاى. وسايل تعليم و تعلّم بسيار بسيار كم و اندک بوده است ولى بحمدالله الآن فراوان است حتّى در دهات هم مدرسه درست كردهاند. اين شد دو مقدّمه.
مقدّمه سوّم آن است که علوم اسلام و علوم قرآن را نگذاشتند پخش شود. اینی كه در دنيا پخش شده، يک صَدُمش هم نيست. چرا؟ زيرا وقتى علوم پخش مىشود كه مردم طالب باشند، زير بال عالم را بگيرند، عالم را بر مسند و كرسى تدريس بنشانند. آنوقت است که عالم حرف مىزند. شما اگر پاى منبر من آمدى و از من براى منبر دعوت كردى، منبر هم درست شد و من هم ديدم آن مستمعی که براى منبر آمده است نه براى خيالات ديگر، آنوقت مىتوانم حرف بزنم، نشر علوم كنم، پخش مطالب كنم. و امّا اگر مرا خفهخون كردند، تو سرم زدند، اصلاً مجال حرف زدن به من ندادند، من چه بگويم؟ براى كه بگويم؟ «مَثَلُ العالِمِ مَثَلُ الكعبةِ يُؤتَى وَ لا يَأتى.»[3] مَثَل عالم مثل كعبه است. كعبه را بايد رفت دورش طواف كرد، كعبه را نمىتوانند در خانه بنده بياورند. بنده بايد جان بكنم بروم دور كعبه طواف كنم. من بايد در خانه عالم بروم و از او مسئلت كنم، سؤال كنم. عالم نمىآيد در خانه من در بزند و بگوید: كربلائى عبدالرزاق! در را باز كن، آمدهام مسئله طهارت و نجاست را بگويم، هرگز نمىكند. وظيفهاش نيست. بايد رفت زير درخت و ميوه را گرفت و خورد. امام و حجّت خدا نیز همينطور است. حجّت خدا وقتى علم خودش را پخش مىكند و دست روى سر تعليم و تربيت مردم مىنهد و مىگذارد كه مردم زير بالش را بگيرند، بروند او را از خانه بيرون بكشند و به مسجد و به منبر بياورند. آنوقت است كه امام علوم را پخش مىكند و از سوء تصادف بعد از پيغمبر امر به عكس شد. عوض اين كه مردم زير بار «من عنده علم الكتاب» بروند، زير بار على و اوّلاد على كه باطن قرآنند و بياناتشان بطون قرآن است، بروند، اينها را كوبيدند و خانه نشين كردند. گفتند: على! قرآنت را بده، خودت برو در خانهات بنشين! فرمود: نمىشود من هم با قرآنم.[4] اگر زير بال على7 را مىگرفتند، على7 را بر كرسى امامت و خلافت مىنشاندند، بر على7 بود كه حقايق علمى و معارف ربوبى را براى مردم نشر كند، ولى افسوس كه على7 را عقب زدند و در خانه محصورش كردند. گاهى هم كه به مسجد مىآمد، جرأت نفس كشيدن نداشت. با سه چهار نفر مانند ابوذر و مقداد و سلمان و امثال اينها در گوشه مسجد غريب وار مىنشست و نمیتوانست وارد اجتماع آنها شود. امّا به مسجد میآمد تا نگویند مخالف حکومت و اجتماع شده است. وی زیر بار آرای آنها نمیرفت و آنها نیز زیر بار رأی او نمیرفتند. لذا ناچار بود كه گوشهاى بنشيند و دهانش برای بیان حقيقت بسته باشد. دهانشان بسته بود، معذلک خاندان پيغمبر اين همه علوم بيرون ريختند. يک چند صباح مختصرى در دوره منصور دوانيقى و دوره انتقال سلطنت از بنى اميّه به بنىالعباس که دولتين گرفتار بودند، حضرت باقر7 و صادق7 يک نفسى كشيدند. فى الجمله آزاد بودند و دنیا را مملوّ از علم كردند. همين علم شيمى كه اين قدر در دنيا طنين انداخته، ريشهاش از امام باقر7 و امام صادق7 ماست. احكام شرع اسلام تا زمان امام صادق7 تقريباً از بين رفته بود. خدا لعنت كند آنهایی كه درِ خانه على7 را بستند، باب علم را به روى خودشان بستند. بعد احكام اسلام از بين رفت و مردم واقعاً نمىدانستند از كى بپرسند.
يک قضيه از خليفه ثانيه برای شما بگويم. زیرا اين بزرگوار شأن بزرگى دارد. اصلاً شما مردم بى سعادتيد. من يازده سال است اينجا منبر مىروم. مؤمنين بايد يک دهه ربيع الاول از بنده برای مجلسى دعوت كنند و من بيايم فضائل علمى و عملى اين بزرگواران را بگويم. هنوز يک سعادتمند پيدا نشده، قدم در اين راه بر دارد. حالا يک كلمه براى اشاره بگويم:
روزى خليفه ثانيه بالای منبر بود. عمّار هم توى مسجد است. بىخود نيست امام زمان7 اين منبرها را مىسوزاند. در آن دعا دارد «وَ لا مِنْبَراً إِلّا أَحْرَقَهُ»[5]. چون منبر هم خيلى خرابكارى كرده است، يكى از خرابكاریهايش اين كه عمر و عثمان را بالاى خودش جا داد. خلاصه يک عرب بيابانى آمد و گفت: «السلام عليك يا اميرالمؤمنين! مسئلةٌ.» گفت: بگو. گفت ديروز من جُنب شدم و آب گيرم نيامد كه غسل كنم و نمازم را نخواندم. گفت: بله، تكليف همين است. در این هنگام عمّار از جا بلند شد و گفت: آهاى يابو! چه مىگویی؟ بدعت درست كردى؟! يادت هست روزى آب پيدا نكرديم خودمان را به خاک ماليديم و آمديم خدمت پيغمبر9 و آيه تيمّم آمد: (فَلَمْ تَجِدُوا ماءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّبا)[6]. وقتى گوش كرد، گفت: لا اله الا الله! من اصلاً نمىدانستم چنين آيهاى در قرآن است. آخر اين قز عمل جحمش قز طعبها مىخواهند زمامدار امّت بشوند؟ سگ چيست كه پشمش باشد! اينها چيست كه علمش باشد! اينها علم را خفه كردند، خدا خفه شان كند. درِ مدينه علم را بستند، على7 را به خانه نشاندند: «فَصَبَرْتُ وَ فِي الْعَيْنِ قَذًى وَ فِي الْحَلْقِ شَجًا أَرَى تُرَاثِي نَهْباً»[7] ارث على7 را غارت كردند، حقّ على7 را غصب كردند. زبان على7 را در كامش حبس كردند. خداى متعال عذابشان را آن به آن زياد گرداند! فضلا و علماى مجلس! اين دو سه سطر را خيلى مغتنم بدانيد و غور كنيد در آنچه كه مىگويم. تمام علوم اسلام از پيغمبر9 بروز كرد. پیغمبر چيزى را فروگذار نكرد:
«ما مِنْ شَىْءٍ يُقَرِّبُكُمْ إِلَى اللهِ وَ إِلَى الْجَنَّةِ وَ يُبَعِّدُكُمْ عَنِ النَّارِ إِلّا وَ قَدْ أَمَرْتُكُمْ بِهِ وَ ما مِنْ شَىْءٍ يُبَعِّدُكُمْ عَنِ اللهِ وَ عَنِ الْجَنَّةِ وَ يُقَرِّبُكُمْ إِلَى النَّارِ إِلّا وَ قَدْ نَهَيْتُكُمْ عَنْهُ.»[8]
هيچ چيزى كه شما را به خدا و به بهشت نزديک كند و از آتش دوزخ دور كند، از هيچ چيزى فرو گذار نكردم، مگر اين كه شما را به آن امر كردم، و به هر چه كه شما را به خدا و به بهشت نزديک كند و از آتش دور كند، امر كردم و از هر چه كه شما را از خدا دور كند و از بهشت دور كند و به آتش نزديک كند، من همه شما را از آن نهى كردم.
پيغمبر9 تر و خشكى را فروگذار نكرد همه را بيان كرد، پيغمبر9 همه معارف ربوبى را که در خور حوصله امكان است، بروز داد. همه را ابراز و اظهار كرد، ولى در صورت جمعى و جملى. نكته اينجاست، یعنی در صورت اجمال و در صورت اختصار. منبر بنده را ببینید. فىالمثل يكی دو ساعت صحبت مىكنم، امّا اين دو ساعت منبر من، شرح و تفصيل يک تيتر مختصرى است كه اوّل منبر دادهام، يک جمله دو سطرى که اوّل منبر مىگويم. اوّل منبر مىگويم: كلام امروز در اين مبحث است و مقصد ما اين است. سپس يک ساعت همين دو سطر را شرح مىدهم. در حقيقت تمام اين دو ساعت مطلب را من در آن دو سطر گنجاندهام و تحويل جمعيّت دادهام، به طورى كه اگر محقق دانائى در مجلس باشد، از همان دو سطر دو ساعت مطلب را بيرون مىآورد. تو خود حديث مفصّل بخوان از اين مجمل. از آنجا که مجلس من عوام دارد و بهعلاوه بايد یکی دو ساعت منبر را كِش بدهم، مردم هم بیكارند، دو ساعت هى شرح مىدهم. اين شرح، شرح همان متن است و آن متن، متن همين شرح است. در آن متن فرو گذار نكردهام، ولى به نحو قبض و اختصار و اجمال گفتهام، و در اين دو ساعت نیز چيزى اضافه نكردهام جز آن كه همين متن را توضيح دادهام. اين نکته را فهميديد؟ اسلام در مدت بيست و سه سال كه پيغمبر در او درفشانى كرد، همه آنچه را كه الآن دارد از علوم مبدئى، از علوم معادى، از مبدعات و مخترعاتش و موجوداتش، و عوالم عقبى از برازخ و قيامات تا برسد به طامّه كبرى و قيامت كبرايش و از بهشت و دوزخ و آنچه در بهشت و دوزخ است، اخبار غيبىاش و علوم غريبهاش، همه اينها را پيغمبر گفته، ولى به نحو متن و تيتر و اختصار گفته است. اين هم عجيب است. يک پرده عجيبتر از جلو چشمانتان بردارم. عجيب آن است که آنچه پيغمبر در دوره بيست و سه سال دوران نبوّتش گفته است، همه اينها را در سال اوّل نبوتش گفته است، امّا مختصرتر، تيتر كوتاهتر، جمله فشردهتر. ممكن است در يک جمله، عبارت فشرده ده تا تيتر را كه هر تيترى پنجاه ورق شرح دارد، بگوید. آن وقت يک سطر مختصر بنویسد و يک كتاب هزار صفحهاى برايش شرح کند. پيغمبر در سال اوّل همين كار را كرد. عصاره عصاره، خلاصه خلاصه را گفت كه حاوی نخبه نخبه همه علوم است. مىدانيد آنچه مركز علوم و محور دستورات پيغمبر است، همين نماز است. معنى الله اكبرش را مىدانيد؟ در الله اكبرش يک دنيا معارف ريخته است كه همان را وقتى تفصيلش بدهى پنجاه باب معرفت مىشود. در چهار تا كلمه «سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر» چهار درياى علم است. در (بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ) چهار چشمه از سه ميم و هاى الله بيرون مىآيد. ائمه: به اين مطلب اشارهها دارند. مختصرش كنم. يک استادى بود چند تا شاگرد داشت. در يک فنّى، فوت و فنى را يک كلمه استاد مىگفت، دو سه تا از شاگردهاى زبردستش مىگفتند فهميديم. مىگفت ما رفتیم و يک ماه میرفت و اینها يک ماه كار مىكردند و به كارگرها دستورها مىداندند. بعد از يک ماه كه مىآمد معلوم مىشد اين دستورات را به دو كلمه مختصر گفته است.
پيغمبر اسلام در اوّل امر با آوردن دو تا سوره، يكى سوره حمد: (الْحَمْدُ لِلهِ رَبِّ الْعالَمينَ @ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ @ مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ) -که هم مبدء دارد، هم معاد دارد، هم فيما بين المبدء و المعاد دارد، هم شرع دارد، هم عقل دارد، و هم همه چيز- و يكى سوره مباركه توحید: (قُلْ هُوَ اللهُ اَحَد) تمام قرآن را در برگرفت. آنچه در قرآن است در فاتحةالكتاب است و آنچه از علوم بروز كرده، همه شرح و بسط همين متن است كه قرآن باشد. قرآن، شرح فاتحةالكتاب است، شرح همين متن است. با اين كه شيخين در مدينه علم را بستند، با اين كه خليفه را خانه نشين كردند و چهار سال به على مجال دادند آن هم چه جور مجال دادنى. مگر خيال مىكنيد على7 را دست باز و آزاد گذاشتند و گفتند بر ما خلافت كن؟! گفت: تو از سنّت شيخين نبايد تجاوز كنى. يک نمازى است به نام تَراویح كه میان سنّىها معروف است. پيغمبر اسلام دستور داد فرادی بخوانند، امّا عمر به جماعت خواند. گفت: بدعت است، ولى نعمةالبدعة! خوب بدعتى است! اين گذشت و مردم هم نماز تراویح را به جماعت خواندند تا آنکه زمان حکومت على7 شد. على7 ديد اينها نماز تراویح را به جماعت مىخوانند. پس فرمود: برويد بگوئيد اين نماز مستحب است و نماز مستحب را به جماعت خواندن حرام است. و تا امام حسن مجتبى7 آمد و اين مطلب را فرمود، داد زدند: وا عمراه، وا عمراه![9] لذا در زمان خلافتش نتوانست حقايق را بگويد. بچههاى ديگرش نیز بدتر و همه مظلوم و غريب:
مُشَـرَّدُونَ نُفُوا عَنْ عُقْرِ دارِهِمُ |
کأنَّهُمْ قَدْ جَنَوْا ما لَیسَ یُغْتَفَرُ[10] |
نگذاشتند علم الهيه به تفصيل بارز و ظاهر شود و الاّ دنيا دارالعلم مىشد، و گرنه مغزها كامل مىشد، عقول كامل مىشد. اين مطلب، اين بحار روحانى در طلوع اعليحضرت بقيةالله امام عصر7 تمام خواهد گرديد. آن بزرگوار مىآيد و بيست و پنج حرف علم را آشكار مىكند.[11]
خوب. با اين كه نگذاشتند، معذلک كلّه، علمش بروز كرده است. برگردم مىخواهم نتيجه بگيرم.
(يا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جاءَكُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ نُوراً مُبينا)[12]
اگر تمام بشرِ الآن روى زمين كه ديروز شرحش را دادم از مادیها و آنها كه معتقد به خدايند همه جمع بشوند و تمام قوایشان را روى هم بريزند، با اين مَطابع فراوانى كه هست، با اين وسايل تعليم و تعلّمى كه هست، با اين كه قرآن و علم حجازى در دنيا هم پخش شده است، تمام همين بشر جمع بشوند، اگر توانستند به سه شعبه از شعبههاى علوم قرآن احاطه پيدا كنند؟ محال است، ولو آن سه شعبه به اجمال باشد. پنجاه سال زحمت مىكشد علوم ادبى را به دست مىآورد، بعداً يک مقدار فقه و اصول را مىخواند، يک مقدار حديث را مىبيند، بعد وارد فنّ فلسفه مىشود. سه هزار سال است فلسفه در دنيا پيدا شده، بلكه بيشتر از هزار و دويست سال است فلسفه يونان در اسلام آمده، در افكار دانشمندانى مانند فارابى و ابوعلى سينا و ميرفندرسكی و ابن رشد و دیگران پخته شده و مالش خورده است و اخيراً در چرخشت ملاصدرا شيرازى افتاده و او زير و رو كرده است. بعد از همه اين مقدمات، يک مبحث را نتوانستند روشن كنند. من الآن مطرح مىكنم و تا پنجاه سال ديگر مجال و فرصت برای تمام دانشمندان است که در اطرافش كاوش كنند. اگر توانستند مطلب را حل كنند به طورى كه احتمال خلاف داده نشود؟ و آن مطلب، اين است که آيا نفس جسمانيّةالحدوث هست و روحانيّةالبقاء بنابر نظریه تشكيک وجود و حركت در جوهر؛ يا روحانيّةالحدوث و روحانيّةالبقاست؟ همين يک مطلب را نمىتوانند حل كنند. دو هزار سال است دارند جان مىكنند هنوز در مبحث نفس به هيچ جا نرفتهاند. چهل قول در نفس دارند. در مبحث علم حق به كلّه هم مىزنند. ملاصدرا به مغز شيخ اشراق مشت مىزند، شيخ اشراق به مغز بوعلىسينا مشت مىزند. اين يكى مىگويد علم حق به اشياء به عين تجلّى اشراقى حقّ متعال است، آن يكى به علم اجمالى در عين كشف تفصيلى قائل مىشود. الحمد لله كه شما مردم فارغ از اين درد سرهائيد. اگر مثل ما گرفتار وطى علمى اين حكما مىشديد، متوجّه میشدید. 40 سال مغز را مىبرند وطى مىكنند. اين يكى يک دسته حرف مىزند، آن يكى يک دسته حرف دیگر میزند. آخرش انسان گيج مىشود.
بزرگان بشر را در نظر بگیرید. ابوعلى سينا كسى است كه در سنّ 18 سالگى از تمام علوم فارغ شده است، تمام علوم را بلد بود، و در اين ده قرن يک نابغه ژنى نمره يک بود. امثال او، نظیر فارابى مگر شخص كوچكى است يا مير داماد؟ اينها از نظر نبوغ بشرى فوقالعادهاند. اينها اگر 50 سال جاى پيغمبر بنشينند، با اين كه در این زمان، تعليم و تعلّم در نهايت سهولت است، مدارس هست، مطابع هست، مكاتيب هستند، علم قرآن هم در دنيا پخش شده است، اگر توانستند علم مبدء را آن طورى كه قرآن آورده است، يک شعبهاش را، به مردم بفهمانند؟ از علوم غريبهاش كه هيچ بهره ندارند. من با كمال صراحت مىگويم نه بوعلى سينا از علم غريبه قرآن اطلاع داشته، نه ملاصدرا. علوم غريبه پيشكششان. كوچکترند اين بچهها از اين كه پى به آن ببرند. اخبارات غيبى هم پيشكش اينها. اگر توانستند همين علما و حكما جاى حضرت محمدبن عبدالله9 بنشينند و این علومى را كه قرآن راجع به موجودات عالم قبل گفته و آنچه راجع به آخرت از قبر و برزخ و بلكه برازخ و قيامت گفته، يک صدم اين علمى را كه آورده است، بیاورند. نمىتوانند احاطه و آگاهى پيدا كنند تا چه برسد كه بتوانند بياورند. اين است برهان خداى ما. اين بزرگ برهان ماست بر این موضوع كه قرآن، برهان خداست: (يا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جاءَكُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ نُوراً مُبينا)[13] ديگر بس است خسته شدم، شما هم خستهايد. فردا مىپردازم به اين كه قرآن به علمش تحدّى كرده است. برهانيّت قرآن به علم قرآن است و از فصاحت و بلاغت ابداً در ظاهر قرآن سخنى نيست. خدايا! به حقّ قرآن عظيم ما را با حقيقت قرآن آشنا بفرما.
صلّى الله عليك يا اباعبدالله.
امام حسين7 اين روزها دلى پر خون دارد. سيّدالشهدا7 پيش از مردن امیرالمؤمنین7 خیلی گريه كرده است. عجيب است! درباره امام حسين7 و گريههاي ایشان براى جراحت پدرش اين جور نوشتهاند: «قد أَقْرَحَ جُفُونَه» اين قدر گريه كرده بود كه پلکهاى چشمش مجروح شده بود. اين بود كه على7 از ميان بچّههايش امام حسين7 را انتخاب كرد و گفت: بابا بيا! «انتَ شَهيدُ هذِهِ الامَّة». بابا جان! تو را اين امّت شهيد مىكنند.[14] آن وقت دست گذاشت بالاى قلب اباعبدالله7 و فرمود: خدا دلت را محكم كند بابا! اين قدر گريه نكن! سپس على7 بالاى دل امام حسين7 دست گذاشت و شايد اثر دست على7 است كه امام حسين7 قلبش قوى شد[15]، وگرنه هر قلب قوىاى روز عاشورا بود از جا كنده مىشد. آن مصيبتى كه بر سر سيّدالشهدا7 وارد شد، فولاد را نرم مىكرد. مثل ديروزى بنا بر نقلى گفتند: روز 21 ماه رمضان بعد از شهادت على7، آن ملعون را آوردند براى اين كه قصاص بنمايند. خدا مىداند و دل بچّههاى امير المؤمنين. وقتى چشمانشان به قاتل پدر افتاد، مخصوصاً زينب3 و أمّكلثوم3 که بسيار منقلب بودند، فرمودند: برادر جان! ما دلمان طاقت نمىآورد قاتل بابایمان زنده بماند. پس او را آوردند در مقتل و امام حسن مجتبى7 شمشير كشيد و شمشير را به گردن اين لا مذهب فرود آورد. شمشير آن طورى كه بايد كارگير شود، كار گير نشد. من خيال مىكنم عمداً اين چنين شده است تا يک قدرى عقده دل امام حسين7 خالى شود و حسين7 هم نصيبى بگيرد. چون مطابق وصیّت امیرالمؤمنین7 بنا شده بود اگر به ضربت امام حسن7 به درک رفت فبها و الاّ حسين7 هم شركت كند. سيدالشهدا7 شمشير را گرفت. با يک ضربت سر نحس اين ظالم را از بدن جدا كرد. او را بردند و سوزانيدند كه قصاص قاتل امام همين است. يک قدرى قلب اين دختر بچهها راحت شد. الحمد لله قاتل بابايم را كشتيد.[16] خدا به داد دل بچّههاى امام حسين7 برسد كه چهل منزل هر گاه سر از محمل بيرون مىآوردند چشمشان به قاتل بابا مىافتاد. بچّههاى امير المؤمنين7 از كشته شدن قاتل باباشان خوشحال شدند، ولى بچّههاى امام حسين7 قدم به قدم عقده راه گلویشان را گرفته بود. از يک طرف، سر بريده بابا را مىديدند، از يک طرف، شمر و سنان و خولى را مىديدند. تا مىخواستند گريه كنند، از چپ و راست اين قدر كعب نى و تازيانه.
[1]. سوره نساء، آيه 174.
[2]. عَنْ إِبْرَاهِيمَ بْنِ عَبْدِالْحَمِيدِ عَنْ أَبِي الْحَسَنِ مُوسَى7 قَالَ: دَخَلَ رَسُولُ اللهِ9 الْمَسْجِدَ فَإِذَا جَمَاعَةٌ قَدْ أَطَافُوا بِرَجُلٍ فَقَالَ: مَا هَذَا؟ فَقِيلَ: عَلَّامَةٌ فَقَالَ: وَ مَا الْعَلَّامَةُ؟ فَقَالُوا: لَهُ أَعْلَمُ النَّاسِ بِأَنْسَابِ الْعَرَبِ وَ وَقَائِعِهَا وَ أَيَّامِ الْجَاهِلِيَّةِ وَ الْأَشْعَارِ الْعَرَبِيَّةِ. قَالَ: فَقَالَ النَّبِيُّ9: ذَاكَ عِلْمٌ لَا يَضُرُّ مَنْ جَهِلَهُ وَ لَا يَنْفَعُ مَنْ عَلِمَهُ. ثُمَّ قَالَ النَّبِيُّ9: إِنَّمَا الْعِلْمُ ثَلَاثَةٌ آيَةٌ مُحْكَمَةٌ أَوْ فَرِيضَةٌ عَادِلَةٌ أَوْ سُنَّةٌ قَائِمَةٌ وَ مَا خَلَاهُنَّ فَهُوَ فَضْلٌ. (الكافى، ج1، ص32)
[3]. متن عربى ذكر شده در متن سخنرانى در روايات مشاهده نگرديد و نزديكترين روايت به ان روايت ذيل بوده است به نظر مى رسد سخنران از كلمات اين روايت جهت بيان مفاهيم خود استفاده نموده است:
عَنْ جَابِرٍ عَنْ أَبِيجَعْفَرٍ7 قَالَ: يَا جَابِرُ! مَثَلُ الْإِمَامِ مَثَلُ الْكَعْبَةِ إِذْ يُؤتَى وَ لَا يَأْتِي. (بحارالأنوار، ج35، ص357)
[4]. الکافی، ج2، ص633.
[5]. بحارالانوار، ج99، ص102
[6]. سوره نساء، آیه43
[7]. نهج البلاغه صبحی صالح، ص48
[8]. عَنْ أَبِي حَمْزَةَ الثُّمَالِيِّ عَنْ أَبِيجَعْفَرٍ7 قَالَ: خَطَبَ رَسُولُ اللهِ9 فِي حَجَّةِ الْوَدَاعِ فَقَالَ: يَا أَيُّهَا النَّاسُ! وَ اللهِ مَا مِنْ شَيْءٍ يُقَرِّبُكُمْ مِنَ الْجَنَّةِ وَ يُبَاعِدُكُمْ مِنَ النَّارِ إِلَّا وَ قَدْ أَمَرْتُكُمْ بِهِ، وَ مَا مِنْ شَيْءٍ يُقَرِّبُكُمْ مِنَ النَّارِ وَ يُبَاعِدُكُمْ مِنَ الْجَنَّةِ إِلَّا وَ قَدْ نَهَيْتُكُمْ عَنْهُ. (الكافي، ج2، ص274)
[9]. عَنْ عَمَّارٍ عَنْ أَبِي عَبْدِاللهِ7 قَالَ: سَأَلْتُهُ عَنِ الصَّلَاةِ فِي رَمَضَانَ فِي الْمَسَاجِدِ قَالَ: لَمَّا قَدِمَ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ7 الْكُوفَةَ أَمَرَ الْحَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ7 أَنْ يُنَادِيَ فِي النَّاسِ: لَا صَلَاةَ فِي شَهْرِ رَمَضَانَ فِي الْمَسَاجِدِ جَمَاعَةً. فَنَادَى فِي النَّاسِ الْحَسَنُ بْنُ عَلِيٍّ7 بِمَا أَمَرَهُ بِهِ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ7. فَلَمَّا سَمِعَ النَّاسُ مَقَالَةَ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ صَاحُوا وَا عُمَرَاهْ وَا عُمَرَاهْ، فَلَمَّا رَجَعَ الْحَسَنُ إِلَى أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ7 قَالَ لَهُ مَا هَذَا الصَّوْتُ. فَقَالَ: يَا أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ! النَّاسُ يَصِيحُونَ وَا عُمَرَاهْ وَا عُمَرَاهْ فَقَالَ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ7: قُلْ لَهُمْ صَلُّوا. (تهذيب الأحكام، ج3، ص70)
[10]. بحارالانوار، ج49، ص242، بخشی از اشعار دعبل خزاعی
[11]. بحارالأنوار، ج52، ص336
[12]. سوره نساء، آیه174
[13]. سوره نساء، آیه174
[14]. قال امیرالمؤمنین7: يا أبامحمد و يا أبا عبدالله! كأني بكما و قد خرجت عليكما من بعدي الفتن من هاهنا، فاصبرا حَتَّى يَحْكُمَ اللهُ وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمِينَ. ثم قال: يا أبا عبدالله! أنت شهيد هذه الأمة، فعليك بتقوى الله و الصّبر على بلائه. (بحارالأنوار، ج42، ص292)
[15]. قال محمد ابن الحنفية: ثم إن أبي امیرالمؤمنین7 قال: احملوني إلى موضع مصلاي في منزلي. قال: فحملناه إليه و هو مدنف و الناس حوله و هم في أمر عظيم باكين محزونين قد أشرفوا على الهلاك من شدة البكاء و النحيب. ثم التفت إليه الحسين7 و هو يبكي فقال له: يا أبتاه! من لنا بعدك، لا كيومك إلا يوم رسول الله9 من أجلك تعلمت البكاء يعز و الله علي أن أراك هكذا، فناداه7 فقال: يا حسين يا أبا عبدالله! ادن مني فدنا منه و قد قرحت أجفان عينيه من البكا، فمسح الدموع من عينيه و وضع يده على قلبه و قال له: يا بنيّ! ربط الله قلبك بالصبر، و أجزل لك و لإخوتك عظيم الأجر، فسكن روعتك و اهدأ من بكائك، فإن الله قد آجرك على عظيم مصابك. (بحارالأنوار، ج42، ص288)
[16]. بحارالأنوار، ج42، ص296.