مجموعه سخنرانی های مرحوم خادم الحجه

  • خلاصه: 1. دیدن بدن امام یا پیامبر تأثیری در ایمان ندارد. 2. غیبت امام به این معناست که یا دیده نمی‌شود یا شناخته نمی‌شود. 3. امکان مخفی شدن جسمانی انسان از دید مردم با استناد به آیات قرآن و دعاها وجود دارد (مثلاً حجاب مستور در قرآن). 4. طلسمات و علوم غریبه 5. نقل مثال‌هایی از آثار طلسمات در تاریخ، از جمله از ابن‌سینا، افلاطون، و داستان جرجیس. 6. غیبت جسمانی امام زمان (عج) ممکن است با استفاده از طلسمات یا قدرت الهی باشد.

أَعُوذُ بِاللهِ‏ مِنَ‏ الشَّيْطَانِ‏ الرَّجِيم‏

بِسْمِ‏ اللهِ‏ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

الْحَمْدُ لِلهِ ‏رَبِ‏ الْعالَمِينَ‏؛ بارِئِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ؛ وَ صَلَّي اللهُ عَلي سَيِّدِ الأنْبِياءِ وَ المُرْسَلينَ، حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ، أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ عَلي أهْلِ بَيْتِهِ الأطْيَبينَ الأنْجَبينَ، الهُداةِ المَهديّينَ، سِيَّما مَوْلانا وَ سَيِّدِنا الإمامِ الْمُبينِ وَ الكَهْفِ الحَصينِ وَ غِياثِ المُضْطَرِّ المُسْتَكينِ وَ خاتَمِ الأئِمَّةِ المَعْصوُمينَ. صاحِبِ الهَيْبَةِ العَسْکَريَّةِ وَ الغَيْبَةِ الإلهِيَّةِ، مَوْلانَا وَ سَيِّدِنا و أمامِنا وَ هادِينا بِالْحقِّ القائِمِ المُنْتَظَرِ وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلى أعْدائِهِمْ أَبَدَ الابِدينَ وَ دَهْرَالدّاهِرينَ.

(الم @ ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فيهِ هُدىً لِلْمُتَّقينَ)[1]

بنا به فرموده شيخ صدوق رضوان‌الله‌عليه در كتاب «كمال الدّين و تمام النّعمه» كه بسيار كتاب شريفى است، اعتقادات ما مطلقاً به غيب است و ايمان ما دائماً به غيب است. ايمان به شهود معنا ندارد. ما به خدا مؤمنيم. خدا محسوس نيست. خدا با ديده ظاهريّه ديده نمي‌شود، با گوش ظاهرى صدايش شنيده نمي‌شود، حتى با انگشت، اشاره به سوى خدا نمي‌شود. بلكه خدا اشاره وهمى و خيالى هم ندارد. خدا از حواسّ ما غايب است. پس ايمان به خدا، ايمان به غيب است. ايمان ما به نبوّت انبياء و پيغمبرى حضرت خاتم النّبيين9 هم ايمان به غيب است. زيرا پيغمبرى پيغمبر، به بدن پيغمبر نيست. آن چیزى كه با گوش شنيده مي‌شود، با چشم ديده مي‌شود و با قوّه لامسه لمس مي‌شود، بدن مبارك پيغمبر است. ولى نبوّت حضرت پيغمبر، به بدنشان نيست، به روحانيّت مقدّسه اين بزرگوار است و روحانيّت پيغمبر ديدنى نيست. پس ايمان به نبوّت پيغمبران، ايمان به غيب است. همچنين ولايت ائمّه:. ما به امامت على7 ايمان داريم. امامت اميرالمؤمنين7 كه مشهود و محسوس نيست. آن چیزی كه محسوس است بدن مقدّس حضرت على7 است و امامت و ولايت آن بزرگوار به بدنشان نيست، به روح مطهّرشان و به مقام روحانيّت روح مطهّرشان است. پس ايمان به ولايت على7 هم ايمان به غيب است. آن وقت فرق نمي‌كند، وقتى بنا شد ايمان ما در تمام انبياء و ائمّه: به غيب باشد، ديگر حالا بدن اين امام و نبى مشهود باشد يا نباشد، تأثيرى در ايمان ندارد. اگر در ساير انبياء و ائمّه:، ايمان به امرِ محسوس بود آن وقت غيبت امام زمان7 براى اين امر زيان‌آور می‌شود. ولى ما که به بدن پيغمبر ايمان نداريم. ما به ولايت على7 ايمان داريم. در اين مطلب بين ما و بين آنها كه در عصر حضرت على7 بودند هيچ فرقى نيست. ديدن على7 مدخلیّتی در ايمان ندارد. ابن‌ملجم بدن على7 را ديد. اين مشاهده بدن تأثيرى در ايمان ندارد.

«ايمان» امرى «معنوى» است. در اين امر معنوى، حالا چه بدن را ببينيم چه نبينيم، فرق نمی‌کند. آن وقت ايمان ما به امام زمانمان عيناً مانند ايمان شيعه سابق به مقام امامت ائمّه عليهم‌الصّلوة‌والسّلام مي‌ماند، بدون هيچ فرقى. پس از نظر علم و عقل تفاوتى بين حضرت بقيّةالله7 و ساير ائمّه هدی: نيست و در ايمان ما به آن بزرگوار و ايمان آن مؤمنين به ائمّه قبل هيچ تفاوتى نيست. يك مطلب جزئى از نظر حس هست و آن اينست که آن‌ها بدن امامشان را مي‌ديدند، امّا ما بدن امام‌مان را نمى‌بينيم. چون خود امامت كه ديدنی نيست. آن چیزى كه ديدنى است؛ یعنی بدن امام، متعلّق اعتقاد نيست و به درد اعتقاد ما نمي‌خورد. ما بدن على7 را ببينيم، یا نبينيم، آیا ايمان‌مان تفاوت مي‌كند؟! بلكه در بعضى اوقات نديدن امام بهتر است. ابن ملجم اگر بدن امام را نمي‌ديد مرتكب آن امر نمي‌شد. نديدن امام حسين7 برای شمر بهتر بود از ديدن آن حضرت. اين ديدن بدن در ايمان و اعتقاد تأثيرى ندارد. چه ما بدن امام را بينيم مثل شيعه‌اى كه در زمان ائمّه قبل بودند چه نبينيم مانند ما، تأثيرى در اصل ايمان و اعتقاد ما ندارد. بله يك مطلب كوچک هست كه شيعيان، بدن ائمّه سابق را مي‌ديدند امّا ما اين را نمى‌بينيم. اين تأثيرى ندارد. آن هم کبرای كلّى نيست كه هيچ كس او را نبيند، بلکه خيلى ديده‌اند.

مطلب در اين بود كه حضرت غائب است. معناى غيبت حضرت كه با ساير ائمّه فرق دارد، چيست؟ معناى غيبت را چند روز قبل گفتيم. اينكه حضرت مي‌آيد در مردم و مردم ایشان را نمى‌بينند يا مى‌بينند و نمى‌شناسند. كلام سر قسم اوّل بود كه آیا ممكن است يك انسانى جسمانى در بین مردم بیاید و مردم او را نبينند؟! گفتيم بله. چندين راه دارد. يكى از راه آيات قرآن، و دعاهاست. پيغمبر قرآن مي‌خواند و از ديده كفّار مستور و پوشيده بود:

(وَ إِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجاباً مَسْتُوراً)[2]

يك راه ديگر راه «طلسمات» است. طلسمات چيست؟ طلسمات عبارت است از تركيب كردن قواى آسمانى با قواى زمينى يا با اجساد زمينى تحت يك شرایط و يك نسبت‌هاى مخصوصه. گاهى پاره‌اى از نِسَب ستاره‌ها ايجاد يك قوّه آسمانى مي‌كند. حالا اين علم هم از بين رفته است. دو كوكب سيّار مثل مريخ و زحل، اگر در مقابله بودند و شش برج از هم فاصله داشته باشند، اين ساعت، نحس‌ترين ساعت‌هاست. آن وقت اگر كسى از ارباب طلسمات باشد و اين ساعت را به دست بياورد، در آن ساعت، صورت قوّه تباغض و دشمنى اين دو ستاره است. چون «مقابله» دشمنى است. خود مرّيخ ستاره نحسی است. زحل هم ستاره نحس است. دو تا نحس مقابل يكديگر، ايجاد يك قوّه تباغض و دشمنى مي‌كنند، كه اگر او را با موادّ زمينى تركيب كنند نتيجه مي‌گيرند. قدرى نيل و سركه و موى گربه و تخم جارو و سياه‌دانه و خاك قبر يهودى از قبرستان كهنه و يك تكّه پارچه. اينها اجسامى است كه به قوّه تباغض يا به تبّت معكوس مي‌خورد. در يكى از اعداد متباغضه، روى اين پارچه يك طلسم چهار در چهارى را نقش كنند. اين کار در دشمنى اثر خواهد داشت. عكس آن هم دوستى است.

براى اينكه دانشمندان قدرى ذهنشان نزديك‌تر شود و نگويند اينها مال كهنه‌پرست‌هاى خرافى عوام بي‌سواد است، من يك تكّه از ابوعلى سينا نقل مي‌كنم. اگر كتاب «اخوان الصّفا» را نگاه كنيد، قسمت مهمّی از كتاب در اين مطالب است. ابوعلى سينا كتابى نوشته به نام «كنوز المُعَزِّمین» يعنى گنج‌هاى كساني كه ارباب عزائم‌اند. عزائم، جمع «عزيمة» است به معناى قسم دادن. اين را اخيراً يكى از اساتيد دانشگاه تهران با مقدّمه‌اى چاپ كرده است. نسخه چاپي آن به وسيله يكى از رفقا به دستم رسيد و الآن دارم. ابوعلى سينا در كتاب «کنوز المعزّمین» با زبان فارسى هزار سال قبل که نسبتاً سره مي‌نويسد، از زبان يك شخصى نقل می‌کند كه اين شخص مورد اعتماد و وثوق ابوعلى سيناست. بديهى است ابوعلى سينا مثل فلان آدم بي‌سواد عامى كه گول بخورد نيست. لابد اين حرف، مآخذ صحيح داشته كه ابوعلى سينا در كتاب خودش مي‌نويسد.

بوعلی مي‌نويسد: رفيقى داشتم که مي‌گفت من ميل داشتم كه آثار غريب و عجيب كهنه‌هاى قديم و آثار قديمه را ببينم. در مصر مي‌رفتم و در اهرام مصر گردش مي‌كردم. روزی رسيدم به جایى، ديدم يك نقش و نگارهاى بسيار بسيار خوبى آنجاست. ديوارى است که كنده‌كارى كرده‌اند و يك گچ‌برى بسيار عالى شده است. شكل برّه‌اى را آنجا ديدم كه به قدرى قشنگ اين شكل برجسته در آنجا نقش شده بود كه جلب توجّه مرا كرد. گفت در دستم يك تكّه مومى بود. از بس از اين نقش خوشم آمد، موم را نرم كردم زدم بالاى نقش، و لذا نقش آن، در موم فرو رفت و عين نقش در موم منعكس شد. وقتی برداشتم نقش برّه‏اى در موم منعكس شده بود. گفت به راه افتادم. آمدم صد قدم دويست قدم اين طرف‌تر که يك گله گوسفندى بود. ديدم تمام گوسفندان متوجّه من شدند. هر چه شبان هيخ كرد هوخ كرد؛ خير! گوسفندها يك سره دارند به طرف من مي‌آيند. هم شبان متحيّر است و هم من. گفت رد شديم يك مرتبه ديديم هر چه گوسفند است از هر جا كه چشمش به من مي‌افتد به طرف من مي‌آيند. چوپان‌ها آمدند آهاى پدرسوخته تو كيستى تو جادوگرى! تو سحر كردى! هر چه مي‌خواهند گوسفندها را بزنند به طرف رمه، خير! گفت ما با چوپان‌ها سر حرفمان باز شد. آنها فحش بده و ما ردّ بكن. در اين بين خلقم تنگ شد تكّه موم را ماليدم. يك مرتبه تمام گوسفندها بنا كردند فرار كردن و هر كدام از اينها رفتند به محلّ خودشان. بعد من فهميديم اثر آن نقش برّه است در اين موم و دارنده اين نقش، هر كه باشد گوسفندها به او متوجّه مي‌شوند.

من از اين رديف كه ابوعلى سينا نقل كرده ده تا در آستين دارم، ولى خواستم از ابوعلى سينا براى شما نقل كنم. مي‌گويد بعد دو مرتبه آمدم زدم و آوردم. ديدم هيچ اثری ندارد. معلوم مي‌شود در آن ساعت اين اثر را بخشيده. تطبيق قواى آسمانى بايد با قوا و اجساد ارضى در ساعت خاصّ شود، در غير آن ساعت، آن اثر را ندارد. از اين طلسمات در عالم خيلى است. خيال نكنيد مطلب آنى است كه اروپائي‌ها فهميده‌اند. اين اختراعات و اكتشافات علم است. انصافاً محيّرالعقول است. امّا همه علم، اينها نيست. يك سنخ علم‌هاى ديگرى بوده و الآن هم در گوشه و كنار در زوايا، گوشه صندوق‌خانه‌ها هنوز هم هست.

به هر حالت، اين را دانستيد؟! باب طلسمات، يك بابى است مسلّم. افلاطون الهى، شخص اوّل حكماى يونان، بنا به گفته «اخوان الصّفا» كتابى در سياست مُدُن نوشته است. حكمای سابق، حكمت عملى را به سه قسم و حكمت نظرى را هم به سه قسم مي‌كردند. حكمت نظرى، «طبيعى» بود و «الهى» و «رياضى» و حكمت عملى، «تهذيب الاخلاق» بود و «تدبيرالمنزل» و «سياست المدن». افلاطون در سياست المدن كتابى نوشته به نام «كتاب السّياسة». در اين كتاب اين مطلب نقل شده است. آن مطلب اينست. جرجيس در اروپا معروف شده پيغمبر است، چون مي‌گويند انبياء همه از مشرق آمدند و مغرب يك نفر پيغمبر دارد به نام جرجيس. افلاطون می‌نویسد: جرجيس، مرد چوپانى بوده و مشغول گوسفندچرانى. حاكمى در حدود مَرتع و چراگاه جرجيس بوده كه به مردم زیاد ظلم مي‌كرده است. مخصوصاً آب‌چَر و علف‌چَر گوسفندها را گران مي‌گرفته و اين مايه ناراحتى گوسفندچران‌ها بوده. يك سالى زلزله عجيبى مي‌شود. اين زلزله، كوه‌ها را تكان مي‌دهد. مثل زلزله لار یا مثل زلزله این آخري‌ها كه در قزوين شد و یا مثل زلزله‌اى كه يك مرتبه قوچان را به زمين برد. زلزله سختى شد و كوه‌ها را تكان داد و شُقّه‌هایى پيدا شد. يك روز اين جرجيس در كنار كوه چشمش به يكى از شقّه‌هاى كوه افتاد و ديد چنان شكاف عجيبى شده كه تماشایى است. گوسفندها را رها كرد كه برود تماشا. وارد در شكاف‌ها كه شد، ديد در شكاف‌ها عجائبى است. اجسامى است و يك چيزهاى عجيبى كه جلب توجّهش را مي‌كند. از جمله يك اسب مسى بزرگ که بال دارد، كاكل دارد، ران دارد. از آن اسب‌هاى خيلى سلطنتى بزرگ از مس. اين بيشتر جلب توجّهش را كرد. يعنى چه؟! در شقّه كوه اين اسب چه مي‌كند؟! آمد ديد در زانوى اسب، سوراخ‌هایى است. از سوراخ‌ها نگاه كرد ديد داخل شكم اسب عجيب است. يك آدم توى شكم اين اسب خوابيده. ميّتى دراز كشيده. يعنى چه؟! اين چه منظره‌ايست؟! دور تا دور اين اسب گشت و از سوراخ‌ها نگاه كرد. ديد آن يارو يك انگشتر طلاى خيلى عالى دارد. با هر زوری بود دستش را برد تو. انگشتر را بيرون كشيد. ديد قالب انگشت خودش است. به انگشتش كرد. خوشحال شد. آمد سر گوسفندهايش. فردا بناست كه شبان‌ها پيش حاكم بروند براى پرداخت علف‌چر و آب‌چر برج گذشته يا سال گذشته، و تعيين آب‌چر و علف‌چر سال آينده. فردا رفتند پيش حاكم نشستند. حاكم على‌المعمول بنا كرد زياد كردنِ آب‌چر. جرجيس همانطورى كه نشسته بود با انگشترِ دستش بازى مي‌كرد. يك‌مرتبه چرخاند نگين انگشتر آمد به جانب كفّ او. تا آمد به جانب داخل كفّ، يك مرتبه رفقا گفتند جرجيس كجا رفت؟! جرجيس هم آنجا نشسته. اينها مي‌گويند جرجيس كجا رفت؟! گيج شده يعنى چه؟! همينطور كه بازى مي‌كرد نگين آمد به طرف پشت. جرجيس كجا بودى؟! جرجيس فهميد يك قضيّه خارق‌العاده‌اى هست. مبدأ مطلب را متوجّه نمي‌شود. حسّ كرد بايد در اين انگشتر چيزى باشد. دو مرتبه انگشتر را پيچاند تا رفت به طرف كف دست. گفتند جرجيس كجاست؟! فهميد اثر خاص دارد. مجلس تمام شد آمد مدام امتحان كرد ديد اين اثر را دارد كه او را پنهان مي‌كند. اين هم يك طلسم خاصّى است. من پنجاه تا از اين طلسم‌ها بلدم. يعنى عملش را دارم. بعضى اوقات اساتيد من كردند و ديده‌ام.

گفت پدر حكومت را در مي‌آورم. رفت كارد تيز حسابى تهيّه كرد. آمد نزديك حكومت با كارد زد به شكم حكومت. او را خلاص كرد. بعد آمد به چوپان‌ها گفت او را كشتم. چطور؟ گفت او را از بين بردم. بعد به وسيله همين انگشتر شروع كرد به كارهاى عجيب و غريب. تا اين مقدار را كه عرض كردم افلاطون الهى در كتاب «السّياسة» نوشته است. اخوان الصّفا كه جمعى از اسماعیليه و باطنيّه هستند و رساله‌هایی به نام «رسالات اخوان الصّفا» نوشته‌اند و چاپ شده است. آنها در رساله پنجاه و يك و پنجاه و دو، اين نکته را از كتاب السّياسه افلاطون نقل مي‌كنند.

آن وقت اگر من بخواهم رديف اينها را الآن نقل كنم زیاد است. چون الآن در آفريقا اينگونه نيرنگ‌ها و اينگونه علوم هست. در پاره‌اى از جزائر هند هم الآن اين كارها مي‌شود. غرض این که اين مسأله طلسمات چيز تازه‌اى نيست كه بتوانيد انكار كنيد. پس طلسمى هست كه به اين طلسم، آدم از ديدگان مخفى شود. حالا اين طلسم را چه طور بايد ساخت؟ ما نمي‌توانيم؛ ارباب طلسمات مي‌توانند.

این که هر كس داراى جسد عنصرى شد و ميان مردم آمد، بايد ديده شود؟ خير! چه مانع دارد كه امام يكى از این طلسماتى را كه سنخ اينست داشته باشد. اينجا باشد ولی او را نبينند. چه مانع دارد؟ من نمي‌گويم امام زمان7 اينطور است، امّا مي‌خواهم رفع استبعاد كنم. وقتى افلاطون الهى انگشتر جرجيس را تصديق مي‌كند و مي‌گويد چنين چيزى هست و اين كارها در ارباب طلسمات بوده، امتناع ندارد و الآن هم مسلّم هست.

اين دو راه: يك راه از راه خواندن آيات خاصّ. ما بخل نمي‌كنيم. چون هفت هشت نفر گفته‌اند و خيلى اصرار كرده‌اند که آقا آن آيات چيست؟ من كه مي‌گويم شما اثر را نمى‌بينيد. آن رمز و سرّ ديگرى دارد. آيه 55 سوره كهف و آيه 110 سوره نحل و آيه 25 سوره جاثيه؛ اين سه آيه. ولى محال است شما بخوانيد و پوشيده بشويد كه كسى شما را نبيند. گفتم اين‌ها رمز دارد. به هر حالت يكى از طريق خواندن آيات است كه پيغمبر9 مي‌خواند، حضرت رضا7 و امام صادق7 هم دستور دادند. يكى از طرق طلسمات، که سنخ و نظير انگشتر جرجيس است. اين كه طلسم، كار قديم بوده، اخيراً سحر جديد يعنى صنعت جديد هم راهش را باز كرده. از طرق فنون امروزى هم مي‌شود و اين اعجب از همه است.

در تاريخ 1377 هجرى قمرى من اين مطلب را در ستون «گوناگون» روزنامه يوميّه خراسان ديدم. در آن تاريخ چون رئيس هيئت تحريريّه‌اش مرد دانشمندى بود نوعاً از مأخذ صحيح نقل مي‌كرد. نوشته بود كه در ايتاليا دانشمندى از پروفسورهاى نمره يك، اكتشاف و اختراع تازه‌اى كرده و البتّه اين اكتشاف را به نام خودش ثبت کرده ولى دولت جلوگيرى كرده است. اين دانشمند که اسمش «مانْسْلى» بوده روزى از چند تا پروفسورهایى كه همگام با او هستند دعوت مي‌كند. اينها مي‌روند. سالن پذيرایى مهيّا و ميز شام و نهار گذاشته شده. وارد مي‌شوند و مى‌نشينند. ده پانزده نفر يك مرتبه هر يك خود را در آنجا تنها مى‌بينند. افراد ديگر را نمى‌بينند و فقط خودشان را مى‌بينند. آن يكى ديگر همينطور. آن يكى ديگر همينطور. يكى گفت آقاى مانْس، مبارك است! باز چشم‌بندى ياد گرفتى. مانس گفت: والله بالله چشم‌بندى نيست. شما را دعوت كرده‌ام براى اينكه اين صنعت تازه را به شما ارائه بدهم. اين امر بديعى كه تازه كشف شده است به عرض شما دانشمندان برسانم. آن چيست؟! گفت من شعاع ديگرى كشف كرده‌ام بالاتر از شعاع مجهولى كه در راديولوژي‌ها به كار مي‌برند. اين شعاع از هر چه عبور كند پنهان نمى‌ماند. استخوان اگر در شعاع مجهول واقع شد پنهان نمي‌شود. ولى اين شعاعى كه من به دست آورده‌ام اگر به او بخورد مخفى مي‌شود. دو مرتبه پيچ نورى كه گذاشته بود گرداند و به كار انداختو همه نمايان شدند. دو مرتبه گرداند يك مرتبه، همگى یکدیگر را نديدند. بعد از دو سه دقيقه پيچ را گرداند همه یکدیگر را ديدند. گفت اين شعاع بعد از شعاع x، شعاع دومى است كه من كشف كرده‌ام و خيال دارم به نام خودم در اداره ثبت، ثبت کنم. این را به اداره ثبت برد. دولت فهميد و جلوگيرى كرد. گفت اين را نمي‌شود در معرض عموم گذاشت، خطرناك است. خودشان را پنهان مي‌كنند. افراد را مي‌زنند و مي‌كشند. لذا گفت اين شخص، حقّ استعمال ندارد. شايد اين براى جنگ‌ها يك وقتى مفيد واقع شود.

پس راه طبيعى هم دارد. ممكن است از طرق طبيعى، نواميسى در دست امام باشد كه توسّط آن ناموس طبيعى، خودش را مخفى كند. نمي‌خواهم بگويم امام زمان7 اينطور است، ولى دارم طرق امكان را بيان مي‌كنم. ممكن است طرف در بین جمعيّت باشد و كسى او را نبيند.

من آن‌چنان خشك نيستم. مثل متجدّدين خشك كه بگويم دنيا در تمام ادوار گذشته بوى اين علوم جديد را استشمام نكرده و روى اين صنايع را نديده. در تمام قرون گذشته دنيا خشك بوده و الآن اين اختراعات پيدا شده! نخير. مغز بشر همه وقت در كار بوده. خدا قوّه فكر را به بشر داده. به قول «جرجى زيدان» كه در «الهلال» مي‌نويسد: «فكرةُ الطّيران فى العرب قديمٌ جدّاً.» اين فكر پرواز چيز تازه‏اى نيست. حتّى در تاريخى ديدم كه در دوره معاويه طيّاره‏اى از طرف رومي‌ها آمد و آتش‌هایى بر سر مسلمين ريخت و عرب‌ها در صدد برآمدند که آن طور طيّاره را درست كنند كه رومي‌ها زدند و عرب‌ها را عقب نشاندند. فكر بشر دائماً در كار بوده است. فكر، وقتى جولان پيدا كرد عاقبت سوراخ مي‌كند و راه خودش را مي‌رود. كمتر از فولاد نيست. آب را اگر در فولاد حبس كنند بالاخره راه براى خود باز مي‌كند، بالاخره سوراخش مي‌كند. هيچ مانعى ندارد. همين صنايع در 4-5 هزار سال قبل بوده و بعداً از بين رفته.

من بچّه بودم در سنّ 4-5 سالگى. يك دایى داشتم که صنعتگر عجيبى بود. گاهى كه مغزش از زيادى كار پريشان مي‌شد حركت مي‌كرد. قهوه خانه‌اى نزديك به سمت بالا خيابان مشهد بود. مي‌رفت آنجا و 40-50 تا چپق مي‌كشيد. يك نفرى هم نقّال بود. او هم شروع می‌كرد به نقّالى كردن. گيج مي‌كرد. مي‌گفت من در فلان تاريخ يك چيزهایى ديدم. مي‌گفت بابا نسيم عيّار، كلاه را سرش گذاشت يك مرتبه ديدند ناپديد شد. اينها از آن تاريخ به ذهن ما مانده است. مانند ديو تنوره كشيد و به آسمان رفت. اينها در ذهن من مانده. يك وقتی من به فكر افتادم كه اين افسانه‌ها نبايد بى‌ريشه صرف باشد. خيلى بعيد است که جعل و ساختگى و خيالى محض ما باشد. اين‌ها ريشه قديمى دارد. قطعاً وقتى در دنيا يك جسد آسمان‌پيمایى بوده كه حالا بعد از گذشت 6-5 هزار سال تعبير مي‌كنند كه ديو تنوره كشيد و مثل طيّاره ما به آسمان رفت یا بابا نسيم عيّار، كلاه غيبى سرش گذاشت و پنهان شد. لابد چيزى بوده كه به وسيله او پنهان مي‌شده. یا مثل بشقاب پرنده‌اى كه 25 سال پيش، داد و بيدادش بلند شد. عاقبت معلوم شد بشقاب پرنده مقدّمه براى موشك‌ها و قمرهاى مصنوعى است. البتّه آن كلاه غيبى در دسترس هم نبوده و در دست بابا نسيم عيّار بوده.

خلاصه پنهان شدن از ديدگان با بودن انسان در قالب عنصرى و جسد مادّى هيچ مانع عقلى ندارد و طرق عديده دعایى و صنعوى و غير اين دو دارد مانند توجّه نفس، كه از همه بالاتر است. اين مَلْكَم خان كه در دوره ناصرالدّين شاه بوده چيزهاى عجيبى بلد بوده. يكى از اساتيد من كه اهل كار بود مي‌گفت مَلكم در فراموش خانه‌اش، اين بنطاسیا و حسّ مشترك واردين را مي‌گرفت و وقتى بيرون مي‌آمدند رها مي‌كرد. لهذا هر چه مي‌ديدند نمي‌‌توانستند بيان كنند.

خوب پس مي‌شود تصرّفاتى كرد و حسّ مشترك را گرفت. كسى كه بتواند حسّ مشترك را بگيرد مجمع النّورين را نیز مي‌تواند بگيرد. گرفتن مجمع النّورين آسان‌تر است از حسّ مشترك. اين يكى نمى‌بيند او مى‌بيند.

سيّد بحرالعلوم وارد شد در حرم مطهّر على7 براى زيارت آن بزرگوار. سيّد مردى بوده بسيار موقّر، وزين، آقا و آقامنش. هر وقت راه مي‌رفته نوكر و يك عدّه شاگردها و امثال ذلك دنبال سرش بوده‏اند. من مكرّر گفته‏ام، لازم نكرده روحانى فقير باشد. روحانى اگر نيّتش خدا شد اگر علاقه به خدا باشد و كار را براى خدا كرد، مي‌خواهد در لباس فقر باشد يا لباس آقایى؛ مي‌خواهد طرز زندگى فقرا زندگى كند يا طرز زندگى اعيان و اشراف. شيخ مرتضى انصارى هم روحانى صحيح بود. علامّه بحرالعلوم هم روحانى صحيح بود. او در تمام ماه شايد سه تومان خرجش نبوده، قطعاً روزى يك قران خرجش نبوده و علامه بحرالعلوم شايد در آن تاريخ روزى سه چهار تومان خرجش بوده. غرض، علامه با آن مقام و وقارى كه دارد، در حرم مطهّر اميرالمؤمنين7 وارد شد. شروع كرد به زيارت كردن. زوّار چشم‌شان به سيّد كه مي‌افتاد حال ادب و احترام به خود مي‌گرفتند. ديدند سيّد زيارت را كرد و رفت به طرف بالا سر. تا به بالا سر رسيد، يك وقت ديدند سيّد حالش منقلب شده. مثل آدم‌هایى كه كنترل از اعصاب و مغز و دماغشان برداشته شود، سيّد بحرالعلوم با آن عبا و عمامه و وقار و متانت، شروع كرد به شعر خواندن. با يك حال عاشقانه‏اى و با يك ترنّمات دوستانه‌اى دارد شعر مي‌خواند. با صداى بلند شعر دلبرانه و عاشقانه می‌خواند كه همه تعجّب كردند. گوش دادند ديدند مي‌خواند:

چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنيدن

مدام مي‌خواند و خيلى با حال گريه مي‌كند. موجب تعجّب شد! سيّد و شعر خواندن و آواز در حرم على7 آن هم با اين حال!

چه خوش است صوت قرآن ز تو دلربا شنيدن‏

 

به رخت نظاره كردن، سخن خدا شنيدن‏

مدام مي‌خواند و گريه مي‌كند. يك نوبت خواند، سه نوبت خواند، يك وقت ديدند سيّد آرام شد. با كمال وقار و ادب مشغول زيارت گرديد. زيارتش تمام شد و از حرم بيرون آمد. اصحاب خاصّش مانند شيخ زين‌العابدين سلماسى قدّس‌سره كه تالى تلو مقدّس اردبيلى است، آمد خدمت سيّد. آقا امروز در حرم مطهّر حال عجيبى در شما پيدا شد، يك مرتبه شروع كرديد به شعر خواندن؟! فرمود آرى. چطور شد؟ من همین كه رفتم طرف بالا سر على7، ديدم آقا امام زمان7 آنجا نشسته مشغول قرآن خواندن است. دلم از دست رفت. بى‌طاقت شدم. چشمم به معشوق جانى، معشوق نهانى، دلبر سبحانى افتاد كه دارد با آن دهان شيرين و لبان نمکین قرآن مي‌خواند. پس نتوانستم طاقت بياورم. اختيار از دستم رفت و اين اشعار را خواندم.

جانم قربانت يا بقيّةالله! سيّد مى‌بيند. سيّد صدا را مي‌شنود. ديگران نمى‌بينند و صدا را نمى‌شنوند. اين به اختيار آن طرف است. چه خبر دارى عزيزم؟! يك وقت ديدى در همين مجالس آقا تشريف آورده و تو نديده‌اى. ولى با خبر باش، هشيار باش. اين شعر را مكرّر خوانده‌ام و بعضى جاها به هدف خورده.

يك چشم زدن غافل از آن شاه نباشى

 

شايد كه نگاهى كند آگاه نباشى

خدايا به ذات مقدّست، تو را قسم مي‌دهم، هر آن دلى كه به اين حضرت پيوستگى دارد ديده‌اش را به جمال اين بزرگوار روشن بفرما. يابن العسکرى يا بقيّةالله!

اى آينه جمال سبحانى
از هجر تو قامت فلك خم شد

 

وى ذات خداى را نکو برهان
هم قامت دين ز حمله عدوان‏

خم شدن قامت فلك عيب ندارد، او از اوّل خم بوده و هست ولى دومي‌اش خيلى مؤثّر است.

از هجر تو قامت فلك خم شد
شاها مپسند اين جدایى را
بگذشت هزار سال و بل افزون

 

هم قامت دين ز حمله عدوان‏
بردار نقاب از رخ تابان
كاين شام فراق را نشد پايان

خدايا به آن چشم‌هاى گريان كربلا، به همين زودى فرج صاحب‌مان امام زمان7 را مقدّر بفرما.

«أخا» برخيز. يادم آمد از شعرهاى حجّةالاسلام نیّر تبريزى، چون شعرهايش خيلى در من اثر كرده.

برخيز صبح شام شد اى مير كاروان

اى حسين زينب! من نمي‌دانم زينب چه دل آتشين دارد. تا اسمش را مي‌برم دل شما را كباب مي‌كند، اشك شما را جارى مي‌كند.

برخيز صبح شام شد اى مير كاروان

 

ما را سوار بر شتر بى‌جهاز كن

خواهرت بميرد حسين جان! مي‌خواهم گريه كنيد. چراغ قبر من همين اشك‌هاى شماست.

اى خفته خوش به بستر خون ديده باز كن

 

احوال ما بپرس و سپس خواب ناز كن‏

 

[1]. البقره: 1-2

[2]. الإسراء: 45